من هیچ چیز ننویسم خوش‌ترم. من هیچ کار نکنم، هیچ راه نروم، آسوده‌ترم، خندان‌ترم، بی‌غم‌ترم، شادان‌ترم. لیکن می‌نویسم، می‌کنم، می‌روم، می‌کشم از رنج‌ها سهم شایسته‌ی خویش، می‌نوشم از دردها سهم بایسته‌ی خویش، و این چنین بر مدار تقدیر حقیقی خویش، در عمق رنج و غم و تلخی، آسوده و خندان و بی غمم.


گذشته در کف دست راست و آینده در کف دست چپ، هر دو چنان می‌بینم که حال می‌بینم. هیچ دو دیگر نمی‌خواهم ببینم، چنان که از حال هم گریزانم. هر دو دست بر هم می‌زنم و از هرچه رویا برمی‌خیزم.


از هر چه بشود برخاست، باری از رنج نمی‌شود. پس این رنج چنان به جان می‌پذیرم، چونان معشوقه‌ای، تلخ دیرگزیده و دیریافته، چون اینی که هست و همچنان به جان نمی‌دارم، چنان به جان می‌پذیرم که با جان یکی گردد و از جان چون آسمانی نو به سحر برخیزد.


از هر چه بشود برخاست
باری از رنج
از تو نازنین رنج 
نمی‎شود.


حلمی | هنر و معنویت

از تو نازنین رنج | هنر و معنویت | حلمی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها