قاعدهمندان روح، گوشهنشینان دل
بیهمه در خانگان، ما همه از جان دل
ما همه بیمنزلت، ما همه از شأن دور
فارغ از اسباب خاک، صاحبِ احسانِ دل
نیست نیکی و بد، نیست وهمِ عدد
هست در نزد ما حقِّ نریمانِ دل
قافلهی دیر و زود دود شد و قصّه بود
هرچه ز خسران و سود هیچ به میزان دل
آتشِ جان کارگر بر همه خلق و بشر
روحِ جهان محتضر از دمِ سوزانِ دل
عشق یکی از ازل، تا به ابد در طنین
راه یکی و همین، سوی درخشان دل
از شب افسردگان پای کشان و بخوان:
هین طربم زنده کن در سحرستان دل
کاخ و عمارت مجو، در ره غارت مپو
ای شه درویشخو بر شو به دیوان دل
ساعت بزم است و می از ره بالا رسید
انچه که حالا رسید نوش به پیمان دل
خلق به قربان شاه، شاه به قربان جاه
هم شه و هم خلق و جاه هر سه به قربان دل
گفت برون از تن آ، برجه و سوی من آ
چون که گذشتی شبی از در و دژبان دل
حلمی از آن راه شد تا که به درگاه شد
ای بس از آن راه تا چاک و گریبان دل
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت