شاعر چه کند اینجا، من شعر چه می‌دانم
یک شعر نگفتم من در عمر پریشانم


من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم 
همبال عقابانم، همنعره‌ی شیرانم


گفتند که تو اینی،‌ گفتم که نه من اینم
 گفتند تو پس آنی، گفتم که نمی‌دانم


دانم که چو دریایم، می‌خیزم و می‌آیم
کشتی خداوندی در بحر غزل رانم


من شعله به کف دارم، جان قلمم آتش
هر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم


ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّت
سوی تو چه می‌آیم، بقّ تو چه می‌خوانم


تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بود
در جان من این غم بود کان اوج بلرزانم


خلقی‌ست همه لرزان، ترسیده و لق‌لقّان
دندان لقت را من ای خلق بپرّانم


حلمی همه حرف حق بسرود و کسی نشنید
وقت است که خرگوشان بر شعله بچرخانم

شاعر چه کند اینجا، من شعر چه می‌دانم | غزلیات حلمی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها