آنکس که عظمت این لحظه را نتواند تشخیص دهد بی شک درباره ی عظمت لحظات گذشته لاف می زند. آنکس که حال را نمی بیند، در گذشته زندانی شده است. و به حال رسیدن بس پرمرارت و پرتاوان است. 


به دنیا آمدن دشوار است. پیش از خنده ها گریه هاست. درون تاریکی روح خود را نمی بیند، می گوید من حقیقت ندارم، و چون من نیستم همه چیز سراب است. به حقیقت که تا روح خود را نبیند، زندانی بازتابها و سرابهاست و تصویر او تصویری از بی شمار تصاویر دیگر است که از بیرون بر او تابیده.


این گونه نیست که بنشین و حال را دریاب. عزم حال، عزم خودشناسی ست. این عزم یک سفر پرماجراست. یافتن راه، سپس راه یافتن، گام نهادن و آن گاه بسیاری قدم ها. پیش از راه؛ رنج های کوچک، شادی های کوچک، در راه؛ رنج های عظیم، شعف های نامنتها. 


کار حال، کار خدمت است. هر که در حال است، به مسئولیتی گردن نهاده است. روح در راه حال، رسالت خویش را می شناسد. تعالیم حال، تعالیم عشق است. تعالیم عشق، تعالیم وقف، ایمان تام، ایثار و خدمت بی قید و شرط است. سالک مزد نمی طلبد، بلکه بها می پردازد و این بها وقت و جان و نیرو و تمام هستی اوست. 


باید مشتاق حقیقت بود و آن را از جان دوست تر داشت. در هر مصاف انسان و خدا، عاشق هر بار انسان را زیر پا می گذارد. چرا که راه عشق، نه هم این و هم آن، که تنها آن و آن و آن و آن و آن. 


حلمی | کتاب لامکان

تنها آن | کتاب لامکان

موسیقی:

همایون سخی - داغ عشق | رباب و آواز


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها