برو از مرزها بگذر بدان سر
بگفتت نه برو یکبار دیگر 


هزاران نه شنیدی و تو منشین 
تو را گوید نه و یعنی که بپّر


دلیران آری و یاری ندانند
که یاری از تو خیزد بهر دلبر


دلا عطر وفا از خون بخیزد
وفا می‌کن جفای عشق می‌خر


برو سویش مگو ماندیم و رستیم 
که ماندن می‌نداند قلب پرپر 


برون بودی، میان خیز و نهان رو 
تمام خویش را بردار و بگذر


شبان از جان حلمی شعله خیزد
سحرگاهان ز لب لفظ منوّر 

برو از مرزها بگذر بدان سر | غزلیات حلمی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها