به آهستگی در سینه می نشیند، ریشه می دواند، شعله می گیرد و شعله می گسترد. عشق را می گویم، و دیگر هرگز هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود.
کشتی های خویش از لنگرگاهها بیرون می آوریم. به درون طوفانها می گستریم. از آرامش می گریزیم، از نعمت های دیروز و از لذّت های تن و کاخ های روان دست می شوریم. همه چیز را پشت سر می گذاریم و هرگز هیچ چیز را انتظار نخواهیم کشید. چرا که ما خود زندگی، خود طوفان، خود آمدن ایم.
برخیز ای زندگی،
ما به ظهور رسیده ایم.
و ای شیطان،
ای جهل، ای تظاهر و ای تن پروری!
از ما بگریز.
و ای سرهای افراشته از کبر و طمع و وابستگی،
آماده ی فرو افتادن باشید.
حلمی | کتاب لامکان
آیا سرانجام عقلا و فلاسفه ی بی شعور دست از سر بشریت بر خواهند داشت و از حقنه کردن راهها و روشهای بلاهت بار خویش توبه خواهند کرد؟ آیا سرانجام نظریه پردازان، این مردگان بیزار از زندگی، این ملال بازان قهّار، به درون سیاهچاله های خویش خواهند خزید و از سر راه نور برخواهند خاست؟ نه، هرگز عقل دست از سر آدمی برنخواهد داشت و تا ابد در پرستش بندگان بی شمار خود باقی خواهد ماند. چرا عقل باید دست از سر توده ها بردارد، وقتی از گوشت و چربی ایشان پروار شده است؟ عقل» و توده ها» تنها سرمایه های شیطان اند، و ایشان تا ابد به پای هم پیر خواهند شد.
کور می گوید نور مرده است و کر می گوید صدایی نیست، آن هم نه هر کور و کر، کور و کرِ عقل. آن ابله که نمی تواند رستگار شود می گوید رستگاری جمعی ست. آیا هرگز هیچ جمعی رستگار بوده است؟ این جمعیت ها» ارزانی این عاقلان سیاه روز، این آزمایشگاههای نظریات پوچ فلسفی. نه جمعیت ها و نه فرزانگانشان را هرگز هیچ رستگاری نیست، نه آن را می جویند و نه آن را می خواهند و نه آن را می توانند که بخواهند. چرا که رستگاری آنِ روح است. خدا را هرگز با هیچ جمعیت هیچ کار نیست و جمعیت از روز ازل تا به ابد به شیطان واگذار شده است. کار خدا با فرد، با روح، یگانه و رو در روست. آن کس که راه را یافته این را فهم می کند. آن کس که راه را نیافته و می خواهد بیابد، باید قدمی بردارد، آن گاه راه نیز به سوی او قدمی برخواهد داشت.
حلمی | کتاب لامکان
Paco de Lucía - Entre dos aguas
موسیقی:
به آهستگی در سینه می نشیند، ریشه می دواند، شعله می گیرد و شعله می گسترد. عشق را می گویم، و دیگر هرگز هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود.
کشتی های خویش از لنگرگاهها بیرون می آوریم. به درون طوفانها می گستریم. از آرامش می گریزیم، از نعمت های دیروز و از لذّت های تن و کاخ های روان دست می شوریم. همه چیز را پشت سر می گذاریم و هرگز هیچ چیز را انتظار نخواهیم کشید. چرا که ما خود زندگی، خود طوفان، خود آمدن ایم.
برخیز ای زندگی،
ما به ظهور رسیده ایم.
و ای شیطان،
ای جهل، ای تظاهر و ای تن پروری!
از ما بگریز.
و ای سرهای افراشته از کبر و طمع و وابستگی،
آماده ی فرو افتادن باشید.
حلمی | کتاب لامکان
آنها که در عشق می زیند باید خیلی جان سخت باشند که چنین دوام آورده اند. جان تسلیم را عشق به هر سو که می خواهد می کشد. چون و چرایی در کار نیست. عقل خاموش است. هرگز اعتقادی پیرامون این موضوع نیست که سالک باید این گونه باشد یا آن گونه. اندیشه ای نیز نیست، آنگاه که عشق فرمان می راند. عقل خاموش است، قلب فرمان می برد. این غایت سالک بودن است.
سالک آبدیده کیست جز طبلی توخالی، یا نی ای که خدا می دمد. رسمی نیست جز آن که عشق می گوید، حتّی اگر روزی چیزی بگوید و روزی چیز دگر. حتّی اگر بر دفتر خود چنین نوشته است و از سالک چیز دیگری خواسته شود، آن چیز باید در کار شود. روشهای عشق ناشناخته اند و هر روح به تنهایی آنها را کشف خواهد کرد. سالکی که همچنان در وادی عقل است می تواند بپرسد آیا این درست است؟ از سر مهر است؟ ضروریست؟ باری آنکه عاشق است و فرمانبر، تنها می شنود و عمل می کند. بی شک راههای بی پایان عشق، همگی درست، مهرآمیز و ضروری اند، حتّی اگر چنین به نظر نرسند.
لیکن در راه عشق نیز اکثریت از معتقدان اند، آنها تمثال پرستان و رهروان آیین ها و آداب و سنن معنوی اند و نان ظاهر می خورند، راه ظاهر می روند، رویاها از ظاهر می بینند، و سفرها در ظاهر می کنند، وصل ظاهر می گیرند و با عشق در ظاهر و در صورت می زیند. معتقدان عشق، رهروان بیرونی اند.
عدّه ای نیز از اندیشمندان عشق اند، آنها در کار چون و چرای راههای عشق اند. آیا این درست است؟ آیا منطقی است؟ صحیح به نظر نمی رسد، نباید کار عشق باشد! نه ضروری نیست، یا که هست، و چنین و چنان. اینها در عشق همه چیز را با عقل خود می سنجند و هنوز نیم خام اند. از کف سر به درون برده اند و راههای خود را نیز می آزمایند و از بند ظاهر کمی گسسته اند و همچنان در کار این گسستن اند، باری هنوز رهروان عقل اند. اینها عاقلان عشق اند و رهروان اوراق بیرونی عشق، و هنوز از عشق جز یک نظریه چیزی نمی دانند. ایشان روزی درخواهند یافت که باید نظریه های خود را پیرامون عشق و زندگی، و حتّی تمام آن چیزها که نگاشته شده است را به کنار بگذارند و قدم در راههای پرتلاطم، موجناک و آتش خیز تجربه بگذارند.
دسته ی سوّم عاشقان اند. رهروان صدّیق، جسوران، ماجراجویان و زنندگان بی محابا به قلب سوزان زندگی. این قلیلانِ هر زمان، عشق را از پس راههای طولانی و صعب، و از پس آزمونهای سهمگین آب و آتش، و گذرهای بی اعتنا از دوزخها و بهشتها، به قلبِ جان دریافته اند. ایشان را هیچ چون و چرایی نیست. با هیچ معیار بیرونی نتوانند سنجیده شوند. ایشان آنِ زندگی را دریافته اند، و این آن» حقیقت هر لحظه جور دیگر و چهره ی موّاج عشق در پس هر لحظه از زندگی ست. اینان در قلب آتش اند و هر لحظه بیشتر در مرکز آتش فرو می روند و چون هر لحظه فروتر می روند، فراتر می خیزند و چون فراتر می خیزند، در درون خدا گسترده تر می شوند و چون گسترده تر شوند، فروتر می آیند! ایشان موج سواران آرام و وارسته ی اقیانوس پرتلاطم خداوندند. ابلیس از ایشان فرمان می گیرد و افلاک بر انگشتان ایشان می چرخد و خداوندگاران زور و زر و اربابان قدرتهای دنیوی و افلاکی را با ایشان هیچ کار نیست، جز آنکه در برابرشان سر به اطاعت و تسلیم فرود آورند.
عشق را گفتی و گفتم چیست آن
عاشقی این است و جز این نیست آن
روح را گفتی و گفتم نیک بین
از درون قلبها جاریست آن
حلمی | کتاب لامکان
عاشقا ظلمت به ما بسیار شد
حال ما بد بود و لیکن زار شد
: تا کجا این دوست دشمن داشتن؟
: تا بدانجا که گریبان پار شد!
: تا به کی این خسته با پا کوفتن؟
: تا بدان روزی که این پا یار شد!
ما به خون زاییده این گلنار بین
از کجا دل دست این دلدار شد!
سر ببین این سینه آتشبار کرد
سینه بین برپاگر صد دار شد
آتشی بر کشته ام افکند عشق
تا نداند کس چه سانم کار شد
از درون کوره چون زایید روح
حلمی از خواب عدم بیدار شد
موسیقی: Arvo Pärt - Trisagion
عاشقان با ما بمانند و عبوسان در روند
نوکران عقل را گویم از این کشور روند
مردمان ظاهر و بیچارگان خلق باز
سفره شان اینجا نباشد، قاره ای دیگر روند
گرچه من دعوت کنم هر لحظه ای این خلق را
لحظه ای دیگر بیاشوبم کزین معبر روند
کار دل دیوانگی کردن به جان آدمی ست
موج های کف دهان آورده باید سر روند
دوش با یازده پیمانه بنشستیم مست
شحنه ای فریاد زد: پیمانه ی آخر روند!
صبح دیدم جامها گرد دل من نورپاش
گفت یارم مست ها باید سر منبر روند
با زبان عشق حلمی راز وصل خویش گفت
تا چه باشد حکمت و کی عودها مجمر روند
موسیقی: Alla Pugacheva - I sing what I see
خطّ پنهان چون بخوانی خطّ پیدا هم بخوان
چون درون آواز داری بر شو اینجا هم بخوان
درسهای عشق را باید بگیری ماه ماه
راه می گوید بیا ای روح این را هم بخوان
صحبت خلقان دگر کوتاه کن، با ماه شو
ترک کن خود را، خطر کن، خطّ دریا هم بخوان
هر دمی ابلیس گوید نه مرو بیرون مرو
عشق گوید سوی من آ! آه این آ» هم بخوان
حقّه های عقل را حلمی به عشقت فاش کرد
چون به خود خواندی سخن حالی تو با ما هم بخوان
اینجا.
غزلیات حلمی را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛
چه شبی! شهاب خیزست
همه سو خراب خیزست
چه شهی به سوی من شد
عجب او عذاب خیزست
چه وصال آتشینی
به شبی که آب خیزست
روم از رواق پنهان
به رهی که تاب خیزست
چه تبی! خدا خدا را
عجب این عِقاب خیزست
به چنین دمشق ای جان
چه دلم خشاب خیزست
دل من ببار امشب
که شعف عتاب خیزست
چه شهاب هوشیاری
به شبی که خواب خیزست
برو حلمی آسمان شو
که زمین حجاب خیزست
نقاشی از مارِک روزیک
آنکس که عظمت این لحظه را نتواند تشخیص دهد بی شک درباره ی عظمت لحظات گذشته لاف می زند. آنکس که حال را نمی بیند، در گذشته زندانی شده است. و به حال رسیدن بس پرمرارت و پرتاوان است.
به دنیا آمدن دشوار است. پیش از خنده ها گریه هاست. درون تاریکی روح خود را نمی بیند، می گوید من حقیقت ندارم، و چون من نیستم همه چیز سراب است. به حقیقت که تا روح خود را نبیند، زندانی بازتابها و سرابهاست و تصویر او تصویری از بی شمار تصاویر دیگر است که از بیرون بر او تابیده.
این گونه نیست که بنشین و حال را دریاب. عزم حال، عزم خودشناسی ست. این عزم یک سفر پرماجراست. یافتن راه، سپس راه یافتن، گام نهادن و آن گاه بسیاری قدم ها. پیش از راه؛ رنج های کوچک، شادی های کوچک، در راه؛ رنج های عظیم، شعف های نامنتها.
کار حال، کار خدمت است. هر که در حال است، به مسئولیتی گردن نهاده است. روح در راه حال، رسالت خویش را می شناسد. تعالیم حال، تعالیم عشق است. تعالیم عشق، تعالیم وقف، ایمان تام، ایثار و خدمت بی قید و شرط است. سالک مزد نمی طلبد، بلکه بها می پردازد و این بها وقت و جان و نیرو و تمام هستی اوست.
باید مشتاق حقیقت بود و آن را از جان دوست تر داشت. در هر مصاف انسان و خدا، عاشق هر بار انسان را زیر پا می گذارد. چرا که راه عشق، نه هم این و هم آن، که تنها آن و آن و آن و آن و آن.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: همایون سخی - داغ عشق | رباب و آواز
حروف عقل می خوانی دمادم
بنوشی هم بنوشی باده ی غم
ببوسی هم ببوسی طبله ی خاک
بگیری دست هم آن دست ماتم
کشی آری ولی بر سر سیاهی
نه سرخی کان برد اندوه آدم
سخن گویی ولیکن لغو و باطل
نه آن حرفی که خیزد ز اسم اعظم
به منبر می روی خودگو و خودخند
به نزد خلقکی ابلیس محرم
نه گویی هر چه گویم گوش باد است
ندیدم کس چنین با خویش خرّم
تو را دادم هزاران پند از عشق
تو را گفتم هزاران راز از دم
ولیکن گوشها از چرک بسته
ولیکن پلکها دوزیده بر هم
مپنداری زمان کابینه ی توست
که سر خم می کند این خانه کم کم
بساط زهد و تقوا ظلم خیز است
ندارد جلوه درویش معظّم
تو را حلمی سخن از عشق بسرود
به گوش آویزه کن صوت مکرّم
موسیقی: 2CELLOS- "Mombasa" from Inception
خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من
می کشم بر دوش چون این بار بی انجام را
زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من
خوش به حالت ای زمین دامان مردان می کشی
هستی ات رقصان شده در دامن رقصان من
ای دل بیخود شده سرمستی ات بسیار شد
خوش بنوش این باده ها از ساغر جانان من
خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نه ای
بی چراغان می بری در دوزخ گردان من
ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
می بری آن بندگان در گردش بی آن من
گوش ها ای گوش ها این پرده ها را بشنوید؟
ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟
ای تو شب تا کی شبی تا کی شبی
هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟
هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟
من ندانم تا کی ام ای ماه سوزان تاب هست
ای قدم ها همّتی در راه بی پایان من
یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
بی شکی سامان شود این حال خونباران من
گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من
موسیقی: Lisa Gerrard - Man on fire
سوی من گرفت جانی، سر وقت بی زمانی
به زبان مستتر گفت که خدا نگاهدارت
به خروج ناگهانی، سر خان بیکرانی
به حروف معتبر گفت که خدا نگاهدارت
به دو چشم لامکانی، به کلام آسمانی
به لبان شعله ور گفت که خدا نگاهدارت
به سواد بی نشانی، به سرود نیستانی
به طریق بی نظر گفت که خدا نگاهدارت
سر خون فشاندنم بود، سوی خانه راندنم بود
به صغیرِ دربدر گفت که خدا نگاهدارت
زدمش که جاودانی، تو خوشی و آنِ آنی
به دمی پر از شکر گفت که خدا نگاهدارت
"طلبی عظیم دارم، بُکُشی نه بیم دارم"
به حواله ی خطر گفت که خدا نگاهدارت
"نظر خدای بنما، نه نظر، خدای بنما"
به دو ضرب پرده در گفت که خدا نگاهدارت
"منما به خسته حِلمی، بِکِش و به کار مندیش"
به دو چشم شور و شر گفت که خدا نگاهدارت
اینجا.
غزلیات حلمی را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛
ترانۀ زیبای چوپان از مادرِ
آیا معنوی تر از این که دیگران تصوّر کنند معنوی نیستیم؟ آیا شیرین تر از این باخت که تمام هستی خویش تقدیم خدا کرده ایم و باز در طلب باختن ایم؟ آیا بیدارتر از این که دانسته ایم تمام انسان خواب است و ما روحیم بر فراز آدمی اوج گرفته؟ آیا آزادتر از این که در آغوش نامنتهای خدا آماده ی نبردهای بزرگ زندگی شده ایم؟
رنگ باخته، این هیبت نیرنگ باخته، دل باخته، این حادثه ی گل باخته، مال باخته و سال باخته و دبدبه ی امیال باخته، گذشته سوخته و آینده باخته، تو بگو حتّی حال باخته، آیا سبکبارتر، دلبازتر، ساده تر، آماده تر از این؟ آماده ی گذر از تنگناهای سخت و باریکی های بی عبور.
تو برو ای من، برو ای آدمی، ای مردگی! من تو را نمی خواهم. من نیستم که تو را بخواهم، من نیستم که با تو صنم کنم. مرا جنم از تو گذشتن بود و خدام از تو ربود. برو با من غمزه و قلّاشی مکن. برو کلّاشی مکن، که من تو از خود تراشیده ام. من در خدا پاشیده ام.
دست خدا بگرفته ام، جام خدا نوشیده ام
نادیده ها را دیده ام، ناگفته ها بشنیده ام
با شعله ها پیچیده ام، در شعله ها رقصیده ام
سر در خدا بازیده ام، من در خدا پاشیده ام
حلمی | کتاب لامکان
اینجا.
کتاب لامکان را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛
باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامه ها گسستن، بی جامه پر کشیدن
باید به جنگ من ها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن
کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن
این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن
گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن
جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهان ها باید چو خر کشیدن
موسیقی: 2CELLOS - Vivaldi Storm
تمام کار دنیا درباره ی عشق است. آنجا که علم و صنعت هم رشد می کند از عشق است و هر جا که نمی کند از نبود عشق است. همه ویرانی ها و ورشکستگی ها از حرص است، همه از خودخواهی ست. آنجا که عشق نیست، خودنمایی ست، تن آسایی است، گریختن است. حریص حتی دنیوی هم نیست، چون دنیوی به فکر دنیاست، به کار دنیاست و دنیا را می سازد. حریص تنها به فکر خویش است، فکر خویش جان را بند می زند و خوار و ذلیل می سازد، و چنین است که او بیچاره است.
همه چیز درباره ی عشق است. کار معنا عشق است، کار دنیا هم عشق است. خداباور بی عشق، آزمند است. خداناباور عاشق، از خویش ایثار می کند و کار خدا می کند و جهان پیرامون خویش را می سازد. باورِ صرف پشیزی نمی ارزد. هر کس می گوید می ارزد به پیرامون خویش بنگرد. باور بی عشق و بی حرکت، از سر حرص است. باور بی عشق، خودِ بی باوری، نفاق و غارت است.
هر جا عشق هست ایمان بار می دهد، هر جا بی مزدی ست برکت است. هر جا عشق است، کار بی وقفه است. هر جا عشق است، بیداری ست، بخشندگی ست، جنبندگی ست، بی قراری ست. بی عشق، بهشت جهنّم می شود و با عشق هر جهنّم عاقبت بهشت است. همه چیز درباره ی عشق است.
در نهایت به حریصان باید گفت دیگر لازم نیست بخواهید معنوی باشید که از شما برنیاید، این چه حرصی ست که می خواهید معنوی باشید؟ لیکن دنیوی باشید، به شیوه ای درست. دنیا را دوست بدارید و برای دنیا کار کنید، با تمام قلب و با تمام عشق و ایمان خویش. در کار دنیا نیز می توان معنوی بود، که هر که با عشق چیزی ساخت کار معنا کرده است و عاقبت از دنیا بالا می خیزد. پس بدانید که برای معنوی بودن باید ابتدا به درستی دنیوی بود.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی:
Komitas - Cloudy Sky
یک زمان چیزی بگوید یک زمان چیزی دگر
ما مطیعانیم و ما را این اطاعت گنج و زر
هر چه گوید حرف حق باشد، چه جای ما و من
مِنّ و مِن این ما و من، این ما و من باز آ ببر
شاد باشیم و ثناگو جانب درگاه عشق
مطلق ما شکّر است، از شکّر نسبت حذر!
شاهدانیم و نگهبانان اسرار خدای
کی رسد عقل پریشان سوی درگاه نظر
ظاهر و باطن اگرچه نیست یکسان، دور نیست
باختر هم می رسد پیغام از شرق خطر
بارالها قسمت ما را به گردون تباهی وامنه
قسمت ما بی چرایان دور از گردون شر!
آدمیزادی چو از گنج خدایان دور گشت
عنصر خود کرده جولانگاه اشباح شرر
حلمیا افسانه ات خوانند بر هفت آسمان
حالیا برخیز و رخت خویش تا میخانه بر
بشنوید: موسیقی زیبای آلتای از نواحی سیبری
نبرد، نه آن زمان که دیگری بر تو می شورد، که آن خاک بازی و جنگ کودکان، که آن زمان که تو بر تو می شوری. گرچه نه تو، ذهن تو، ابردشمن تو در نهاد تو، و تو چه قرنها که تسلیمی و به تسلیمی شادمانی.
و باری تسلیم حقیقی، نه این آرمیدن در آغوش دشمن خویش، که در روح به پا خاستن و شوریدن، نه این چنین خوش باشی با سنگ کوه و پیچ شکم، که تسلیم در دستان یار، تسلیم در آغوش حقیقت. و آن تو را به مبارزه ها و نبردها فرا می خواند.
تسلیم یعنی هر دم به تلاطم راندن، بر امواج شوریده آویختن، پشت باخته بر پیش تاخته، بادبان و عرشه بی لنگر انداخته. تسلیم یعنی عمل، بی پاداش عمل. پاداشت، امواج سهمگین تر، و آنچه از خود وامی نهی، و یورش سبکبارتر. در عشق سکنایی نیست و عشق تو را برمی گزیند که مسافر بی خانه ی افلاک شوی.
پس ای سالک، ای جنگجوی خدا، خود را بشناس به نبردهای تسلیم، و خود را بشناس، به همه ی آن چیزها که از تو کم خواهد شد و تو سربلندتر به جا خواهی ماند، که تو، نه چیزهایت، که تو بی چیز، تو در مقام تو خوشی؛ روح، ذرّه ی خدا.
ای کوهبار انسان، فرو بریز!
کوچک شو! کودک شو!
ناچیز شو! ذرّه شو!
آنگاه نه دعاهایت، که خود تو اجابت گشته ای.
حلمی | کتاب لامکان
و می گویم تنها باید تسلیم بود و بس.
به پیشگاه یار چنین باید رفت:
سرنگون، بی قبا و عبا و کلاه و سرپیچ عقل.
سر باید سپرد، نه بر زمین، بلکه بر آسمان.
کُله کَلّه باید فکنده شود، نه بر چوب رخت هوا، بلکه در گور عزا.
باید خون عقل بر آسمان پاشید و شتافت.
در مذهب عشق، اینت خیرالعمل.
حلمی | کتاب روح
کتاب روح را می توانید در اینجا بخوانید.
آموزگاری که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بگوید؟ شاگردی که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بیاموزد؟ لیکن آموزگار حق در برهوت سخن می گوید و شاگرد حق می شنود. من سخن نمی گویم، که برهوت خود سخن می گوید. لبان نمی جنبند و گوشها از بیرون نمی شنوند. آن سخنان پنهانی بشنو!
اینجا هیچ کس نیست. آدمی در شهر سایه هاست. همه در گفتگویند و هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید. همه با خبرند، امّا همه اخبار سایه هاست. خاموشی، وادی سخن است و آن که خاموش است می گوید و آن که خاموش است می شنود. دستها نمی جویند و گامها به هیچ سو نمی روند. آن راههای پنهانی ببین!
آن سخنان پنهانی بشنو، آن راههای پنهانی ببین و آن گامهای پنهانی بردار. راه در برابرت گسترده و کلمه به خاموشی در کنارت ایستاده. چون تو بروی، راه خواهد رفت، و چون تو بشنوی، کلمه سخن خواهد گفت.
اینجا، برهوت؛ و سخن از سرچشمه می جوشد.
حلمی | کتاب لامکان
اگر همه چیز در یک مجموعه درست همانجوری که بود باقی بماند، یعنی آن یک مجموعه ی مرده است. همه چیز با زمان عوض می شود. اساس اگر عشق است و بنیان اگر حقیقت است، تغییر جزئیات و ظواهر نباید ترسی ایجاد کند.
اگر اساستان عشق نیست، یک بادی که بوزد همه ی هستی تان را از شما می گیرد. اگر بنیادتان بر ترس استوار است، ترس از دست رفتن، ترس فروریختن، پس از دست می روید و فرو می ریزید.
شکل ها فرو می ریزند. با بادها همنوا شوید، امّا ریسمان زرّین عشق را رها مکنید. با رودها بروید و رهسپار اقیانوس ها شوید. خودتان تغییر کنید، پیش از آن که به میل دیگران تغییر داده شوید.
این حجاب های سست بردارید.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: "مینیاتورهای ارمنی" از گروه کومیتاس کوآرتت [آلبوم ویولن]
تمام کار دنیا درباره ی عشق است. آنجا که علم و صنعت هم رشد می کند از عشق است و هر جا که نمی کند از نبود عشق است. همه ویرانی ها و ورشکستگی ها از حرص است، همه از خودخواهی ست. آنجا که عشق نیست، خودنمایی ست، تن آسایی است، گریختن است. حریص حتی دنیوی هم نیست، چون دنیوی به فکر دنیاست، به کار دنیاست و دنیا را می سازد. حریص تنها به فکر خویش است، فکر خویش جان را بند می زند و خوار و ذلیل می سازد، و چنین است که او بیچاره است.
همه چیز درباره ی عشق است. کار معنا عشق است، کار دنیا هم عشق است. خداباور بی عشق، آزمند است. خداناباور عاشق، از خویش ایثار می کند و کار خدا می کند و جهان پیرامون خویش را می سازد. باورِ صرف پشیزی نمی ارزد. هر کس می گوید می ارزد به پیرامون خویش بنگرد. باور بی عشق و بی حرکت، از سر حرص است. باور بی عشق، خودِ بی باوری، نفاق و غارت است.
هر جا عشق هست ایمان بار می دهد، هر جا بی مزدی ست برکت است. هر جا عشق است، کار بی وقفه است. هر جا عشق است، بیداری ست، بخشندگی ست، جنبندگی ست، بی قراری ست. بی عشق، بهشت جهنّم می شود و با عشق هر جهنّم عاقبت بهشت است. همه چیز درباره ی عشق است.
در نهایت به حریصان باید گفت دیگر لازم نیست بخواهید معنوی باشید که از شما برنیاید، این چه حرصی ست که می خواهید معنوی باشید؟ لیکن دنیوی باشید، به شیوه ای درست. دنیا را دوست بدارید و برای دنیا کار کنید، با تمام قلب و با تمام عشق و ایمان خویش. در کار دنیا نیز می توان معنوی بود، که هر که با عشق چیزی ساخت کار معنا کرده است و عاقبت از دنیا بالا می خیزد. پس بدانید که برای معنوی بودن باید ابتدا به درستی دنیوی بود.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی:
Komitas - Cloudy Sky
جستجو هرگز پایان نمی پذیرد، چرا که جوینده، روح است و روح جاودان است و همواره در حرکت. هرگز یگانگی با هستی و فرو رفتن در اغمایی خلاصی بخش و ابدی آن چنان که معلّمین دروغین می آموزند وجود ندارد. س به معنی خلاصی و تسکین ابدی نیست و روح هرگز با چیزی یگانه نمی شود، حتّی با خدا. آنها که چنین می گویند می خواهند بشر خسته را لحظاتی از تقلّای پوچش آسوده کنند. هر چند این از چاله به چاه افتادن است.
گاهی یک توقّف، یک نفس عمیق، و سپس ادامه ی راه. جوینده باید بتواند از رخوت ذهنی و شادباشی وهم آلود خود را خلاص کند و هر گاه وقت آن شد از مرحله ای که در آن احساس راحتی می کند عبور کند و تن به سختی های در پیش رو بدهد. او می داند که هرگز هیچ کمالی نیست که روح در آن ذوب شود و از دست همه چیز خلاص شود. هر چه بالاتر، کار بیشتر. هر چه آزادی بیشتر، مسئولیت سنگین تر. در روشهای انسانی این است، در روشهای الهی نیز همین است. در حقیقت روح در انسان، روشهای مشابهی را تمرین می کند.
سالک خبره می داند که آزادی هست، و آنچه پیش از آزادی هست، روح در بازی سایه هاست. سایه ها به اغما دلخوش اند و به وعده های دروغین و آسایش های ابدی. حال این چه با مرگ باشد و دیگر هیچ چیز، چه طلب بهشت باشد و چه کمالی که از انسان هیچ مسئولیتی نطلبد. معلّمین دروغین چنین وعده هایی می دهند. امّا حقیقت به کسی دروغ نمی گوید و وعده ی آسان نمی دهد و هرگز هیچ آزادی بی مسئولیتی را تصویر نمی کند. حقیقت، روح را به تلاطم دعوت می کند و روشهای آرامش در تلاطم را نیز می آموزد.
روح می تواند از انسان برخیزد و از هستی عبور کند. روح می تواند ذهن را مقیّد به اطاعت از خویش کند و او را خدمتگزار خویش سازد، چرا که ذهن باید برای مسئولیت های معنوی، چون خدمتکاری ورزیده، همواره آماده باشد. روح آزاد، از مسئولیت های پوچ و بیکاری های انسانی و اهداف اوهامی آزاد شده است، و برای او زمان به عهده گرفتن وظایف حقیقی در کارگاه هستی فرا رسیده است.
با ذهن می توان لحظاتی، که حتّی قرنها به طول بیانجامد، یگانه شد، که این یگانگی با آگاهی ذهنی یا کیهانی ست. امّا این خدا نیست، و صادقانه باید گفت آگاهی ذهنی یا آگاهی کیهانی، ضدّ خداست. چرا که ذهن، ضدّ خداست و از قماش کیهان و عوالم دوگانه است، و روح از جنس خدا و عنصر خالص الوهیت است. بنابراین ذهن، ضدّ روح است. آنان که در ضد و در حقیقت با دوگانگی یگانه می شوند، و به وعده ی حالِ ذهنی و کیهانی معلّمین دروغین تسلیم می گردند، زمان بسیار طولانی در این سیمان ذهنی و کیهانی باقی خواهند ماند، تا روزی که اقبال ملاقات با معلّمی حقیقی دست دهد که به ایشان بگوید راه را بجویید و خود را خلاص کنید!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Márquez - Danzón № 2
هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست
هنر از سماع روح است نه ز عقل خواب مرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست
چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست
هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست
تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست
هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست
پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست
به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست
نقاشی از: رنه ماگریت
اینجا بخوانید.
هرگز هیچ چیز را به دیگران تحمیل نکرده ام، امّا لحظه ای از بیان کردن خود به تمامی دست نکشیده ام؛ چنان که هستم، در لحظه، تمام و کمال، بی هراس از اندیشه ی دیگران، بی هراس از قضاوت خویش. تنها این گونه می توانم سخن خداوند را بر زبان برانم و اراده او را جاری سازم.
هرگز هیچ عقیده ای نپروریده ام، که عقیده ساخت ذهن و دست ساز بشر است، و تنها جان خود را آماده ی طوفان حقایق کرده ام، که حقیقت نَفَس خداست. تنها آماده بوده ام تا تمام عقاید و افکار به جا مانده در ذهن خویش را به آتش خداوند تقدیم دارم و از رنج طاقت کش سوختن هرگز نهراسیده ام و از بی چیزی خویش هرگز شرم نداشته ام.
هرگز به خاطر انسان هیچ راهی نرفته ام، تنها گامهای لرزان خود را در آتش عشق آزموده ام و جامه های ژنده ی خویش در آتش عشق سوزانده ام و پاها و دستها و قلب خود را تقدیم دوست داشته ام، تا بروند به آن راهی که اراده ی اوست و بنویسند هر آنچه بر زبان اوست و بتپد بهر هر جانی که به انتخاب اوست.
حلمی | کتاب لامکان
تو در درون من هستی، تو از من هستی. چطور می توانی از من بگسلی؟ چطور می توانی از من کنار بایستی؟ چطور می توانی بی من باشی؟ آیا بی من بودن ممکن است؟ آری ممکن است، آنگاه که تو می اندیشی که ممکن است، و آنگاه که تو می اندیشی و فکرت و اندیشه حجاب توست و تو در حجابها بی منی، و تو می اندیشی پس غمگینی.
خصم تو از من است، مهر تو از من است. بیداریت منم و خواب تو از من است. رنجت از من است و شادیت منم. بیرونت منم و درونت منم. چطور می توانی بی من باشی؟ من با توام، حتّی آنگاه که تو می پنداری بی منی، و من با توام، حتّی آنگاه که تو با خود نیستی. سلوکی جز این نیست که تو حضور مرا دریابی و این حضور را بپیمایی و در این حضور خود را پیدا کنی. تو در حضور من به ظهور خواهی رسید. ابتدا بایست بدانی که من هستم و سپس تو در بودن من خود را خواهی یافت.
من تو را دوست می دارم، و رنج های عظیم بر تو روا می دارم، چرا که تو را دوست می دارم، و چرا که در رنج ها گنج هاست. تحمّل کن، در رنج ها صبور باش و حکمت های مرا دریاب. سخنان مرا در کلمات خود بشناس و جملات مرا ببین که چگونه بر زبانت جاری می شوند، حتّی آنهایی را که می پنداری تمام از آن توست. گامهای تو گامهای من است، کلام تو کلام من است، خصم تو از من است و مهر تو از من است و تو به تمامی هیچی و چون بپرسند از من که این کیست، من به ایشان بگویم که این منم! من تو را دوست می دارم، که تو مخلوق منی، و من تو را از عشق خویش، بهر خویش و به کار خویش آفریده ام و من آفریده ی خویش را دوست می دارم و سرانجام نزد خویش بازخواهم گرداند.
پس خوش باش که تو از منی و من همیشه با توام، و لحظه ی بی من وهمِ اندیشه است و غم بی من بودن از حجابِ اندیشه است. این حجاب عقل کشف کن، از سر بیفکن و در من شاد باش.
حلمی | کتاب لامکان
عشق باشد نکته ی هستی عزیز
چون بگیری نکته را رستی عزیز
عشق از رنج آید و رنجست گنج
گنج از رنج آید و عشق است رنج
در ره این نکته سرگردان شدم
قرنها خندیدم و گریان شدم
تا نهایت رازها مکشوف شد
جان دیوانه به حق مشعوف شد
بعد قرنی از خمار و از فراق
صبر و طاقت گشت چون از درد طاق
آتشش بنشست جانم پاک کرد
تیغ چشمانش جهانم چاک کرد
گفتمش ای جان پنهان، من کی ام؟
حال پنداری دَمِ بی باکی ام!
ناگهان افراشت شمشیر از نیام
چاک زد صد دامها از ظلم و وام
گفت روحی، هستی یکدانه ای
آتشی، پروانه ای، افسانه ای
راه آسان رفته ای صد بارها
سر در آوردی دم دیوارها
عشق دادی لیک بر زنجیر و غل
خواب دیدی لیک بس رویای شل
چاهها گاهی درون ره زدی
ناخودآگه گاه هم آگه زدی
خون و جنگ و شرم و ترس و اضطراب
گه شهیدی در رهی بی انتخاب
گه عبوری در میان آبها
بادبانی در شط بی خوابها
گه یکی پیغمبر خوف و رجا
گه یکی پیمانه گیر بی ریا
گه یکی سلطان عدل و راستی
گه یکی سیمای جهل و کاستی
این همه آموختی تا سوختی
این همه چون سوختی آموختی
بس به شاگردی نشستی بر زمین
آزمودی شیوه های عقل و دین
آزمودی راهها بیراهها
آزمودی چاله ها و چاهها
تا به استادی نهایت در دو
سرخ گشتی در نظامات جنون
با جنون فارغ شدی از این و آن
این جنون عشق باشد ای جوان
با جنون تو راست گشتی عاقبت
رنج را دیدی چه باشد؟ موهبت
چون ز خواب وصل ها بالا شدی
عاقبت دیوانه ای چون ما شدی
فارغ از دنیا و در دنیا روان
چون حقیقت گشته ای در هر میان
چون حقیقت پاسپان عشق شد
در نهایت بادبان عشق شد
چون ز هر چه بهر حق بگسسته ای
عاقبت در وصل حق بنشسته ای
پس به کار نوش و بزم حال باش
این زمان غم کشته شد خوشحال باش
حلمی
مثنویهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
عاشق، واژگون است؛ واژگون راه می رود، واژگون می خوابد، واژگون برمی خیزد، واژگون سخن می گوید و واژگون می شنود، واژگون می خندد و واژگون می گرید، واژگون می رقصد و واژگون دست از رقص می کشد.
زمین به سمتی می گردد و قمر به سمتی، عاشق به سمتی دیگر. مردمان به سمتی می روند، عاشق از مقابل. اقیانوس و امواج از روبرو می آیند، و عاشق در برابر. هر کس بخواهد در کنار او بایستد گم می شود، چرا که او را سویی و کناری نیست. هر کس بخواهد دامن او بگیرد، به زودی در خواهد یافت که بی دامن است!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Worakls - Inner Tale
سخن گویم چنان که خواب خیزد
دل از حیرانی محراب خیزد
خبردار از خبر بیزار گردد
سکوت از خانه ی احباب خیزد
بمیرید ای رفیقان الهی
چنان مرگی که زان صد آب خیزد
حجاب آن گونه خوش دارند مردان
که ریشاریش از اصحاب خیزد
سراپا جان شدن کار خسان نیست
به موسیقی جان مضراب خیزد
تمام روزها حلمی وزان است
شبانگاهان هم از اعصاب خیزد
موسیقی: Worakls - Detached Motion
گنج های معنوی نه در وضعیت بی ذهنی، که درست در همین جا روی زمین و در میان آشوب های ذهنی و تلاطمات روزمره اند. سالک راه معنوی وضعیت بی ذهنی و اغمای بودایی را نمی جوید و تمرین نمی کند، بلکه شیوه های غلبه بر ذهن و تبدیل ذهن به ابزاری پاک جهت بهره بردن در خدمت معنوی را تمرین می کند.
سکوت بی فایده ی ذهنی کاری نمی کند. چرا که این ذهن باید به عنوان ابزار خلاقیت به کار برده شود. سکوت آن جا ارزشمند است که روح در مواجهه با اصوات الهی قرار دارد، آن سکوتی ست که روح در آن صدای خدا را می شنود و به کار می بندد. آن آرامشی نیست که ذهن گرایان می طلبند، چرا که هنگامی که خدا با روح در مراقبه سخن بگوید، هنگامه ی وظایف فرا می رسد و بسا زمانهایی که نه آرامشی و نه آسایشی در میان باشد، بلکه صرفاً وظیفه ای که از سر ایمان و سرسپردگی محض به ذات الهی باید انجام گیرد.
بله ذهن باید از کار بیفتد، از کارهای سابق خود، و باید به کارهای جدید گمارده شود. بالاتر از آنکه سالک بخواهد به وضعیت بی ذهنی و س ابدی - در حقیقت، وضعیت ذهنیِ س ابدی - دست یابد، باید خود و ذهنش را تسلیم جریان الهی کند تا پس از سیری از سلوک معنوی و گذراندن مراتبی از خودشناسی، وظیفه بر او مشخّص شود. آن وظیفه همیشه با بخشیدن از خود و کار پرزحمت معنوی مترادف است.
روزی روزگاری روح از بهشت خوش و خرّم خود یعنی از وضعیتی مشابه بی ذهنی با کیفیات خودخواهی، کام طلبی، آرامش و آسایش و بی دغدغگی بی حدّ و حصر، ناز و تنعّم و لذّت جویی و بهره مندی های شخصی، به زمین فرود آمد تا عشق ورزیدن، بخشیدن از خود و در خدمت دیگران بودن را در رنج و مصائبِ هر روزه بیاموزد.
جوینده ی راستین خدا، وقت خود را در جستجوی بهشت گمشده ی نعماتِ بی زحمت تلف نمی کند، چرا که می داند مقصد اصلی خانه ی الهی است و این از بهشتی که از آن آمده هم بالاتر است و راه آن درست از میان طوفانها و مشقّات زندگی می گذرد، آن هم با کلیدی در دست که از عشق بی قید و شرط می درخشد. او حالا می داند که راه عشق، راه وظیفه است و مزد بی قیمت این وظیفه نیز به سر بردن دائمی در حضور الهی و رشد و شکوفایی معنوی تا آخرین لحظه ی به سر بردن در کالبد خاکی ست.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Worakls - Elea
با درک فقدان، جستجو آغاز می شود. با دانستن جهل، حرکت در آگاهی آغاز می شود. آن کس که می گوید من دارم، من هستم، من بلند، من بالا! او مرده است و نمی داند که مرده است. آن کس که می گوید من هیچ ام - به تواضع، نه به ادّعا و تفاخر - طلبش اوج می گیرد و حرکتش آغاز می شود. ابتدا باید از مرگ خویش آگاه شد.
روح در نقطه ی آغاز سلوک معنوی بر لبه ی درّه ی تنهایی رسیده است. می گوید: من دیگر اینها را نمی خواهم، آداب و آیین های بشری را نمی خواهم، این شب و این روز را نمی خواهم، این روابط پوچ و این حلقه های تکرار اصم را نمی خواهم، این عید و عزا و میلاد و وفات و این گردش پست در چرخ اوهام را نمی خواهم. آن گاه چشم می بندد و خود را در آغوش خداوند رها می کند.
بشنو موسیقی های اصل و ببین انوار حقیقی را! این ها که با آنها خوشی همه هیچ اند. به دنبال نواهای راستین باش که تو را از تو برهاند. واضح باش، شفاف سخن بگو، ابتدا برای خود و با خود، و سپس با دیگران و برای دیگران. خودِ خودت را بنما. گم شده ای، در جستجوی خویش صادق باش. گزافه مگو، گنگی مکن. چون شایسته ی کلمات حقیقت شده ای، قدردان باش و با جانِ تسلیم بپذیر، و آنگاه آماده باش تا حقیقت تو را به کار گیرد.
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را می توانید در اینجا بخوانید.
موسیقی: Johannes Brahms - Hungarian Dances No. 5 & 6
چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید
چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید
چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید
به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرحمن بزاید
بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خون افشان بزاید
بدین ساعت که جان از رنج توفید
شه ام گفتا شبان این سان بزاید
شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید
به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید
موسیقی: Ash - Mosaque
جمعیتِ فکرِ پراکنده اند
خاطره بازند که بازنده اند
نام خدا بر لب و کار هوا
بر خر شیطان همه راننده اند
هم به خرابی همه سو پاکباز
هم به گلایه لبِ جنبده اند
چهره به لبخنده بیاراسته
باطنِ گریانِ فزاینده اند
بی هنرانِ سفرِ حال سوز
بی عملی در پی آینده اند
ثروتشان بابت بی گوهری ست
فخر فروشند که مالنده اند
جمعِ گریزان ز خودِ نازجو
هر سوی عالم نقِ زاینده اند
خنده به لب می کن و این بزم بین
بی هدفان بهر چه پس زنده اند؟!
حلمی از این راه برو کوی خود
تا ابد این خاک وشان بنده اند
موسیقی: The Soul Brothers - Sayida
چون زمان شنیدن شد
هیچ کس نمی تواند بگریزد
حتّی اگر در اعماق تاریک ترین غارهای درون پنهان شود
و چون زمان دیدن شد
حتّی اگر چشمها بیرون از کاسه
نور خواهد تابید
و جان به تماشا
بی سر و بی دست و پا
به رقص خواهد خاست.
حلمی | کتاب لامکان
تابلو: برج بابل از سمی چارنین
برای رشد یک فرد و یا به پا شدن یک تمدّن، هنر باید در مرکز قرار بگیرد و آت و آشغالهایی مثل ت و فلسفه از عرصه ی توجّه به کل خارج شوند و چه بهتر که تا ابد به زباله دانی بی تَه افکنده شوند! تمداران، فیلسوفان، دانشگاهیون، فلان و بسارشناسان و نظریه پردازان و بیکارگانی از این دست باید آگاه شوند که هرگز در به پا شدن هیچ تمدّنی هیچ نقشی نداشته اند و هرگز چیزی بیشتر از کارگران روزمزد آیینها و آداب منسوخ اجتماعی نبوده اند. بگویید کنار بایستند این بیکارگان، پیش از آنکه با نخستین موج مهیب از محو آنسوتر روند.
همه چیز باید کنار بایستد تا هنر بی آداب و تکلّف در میانه برقصد. هنر برای زیستن و هنر برای رقصیدن و هنر برای نفس کشیدن و هنر برای روشنایی و هیچ انسان هرگز نمی تواند به هنر بگوید چه کند، چنانکه سایه به آفتاب. این هنر است که از قلب معنا بر می خیزد و صورت می گیرد و صورت می سازد. هنر حقیقی، نه این هنر آویزان و برده ی ناکسان و دغلکارانِ روزمزد شیطان. هنرِ جان که بزرگی های جهان برآورده است. و هنرمندان اصیل را که بنگرید، آن الهیون حقیقی، پیغمبران موسیقی و صورت بندان رنگِ بی رنگی، مردان کار سخت و حماسه های شعفبار عشق، نه این کودکانِ نقش و نما و این کودنانِ نق و ناله و گوشه های اهریمنی.
این نئشگان را بگویید جور و پلاس خویش جمع کنند و به مستراح تاریخ رهسپار شوند، و هنر را بگویید پشت خمیده ی خویش راست کند و در میانه چون کوه بایستد، بگوییدش فضای سینه ها و شهرها از افکار پست مردمان دلمرده پاک کند و بگوییدش این مصیبت زدگان تاریخ را به چاههای اثیری خویش بازگرداند، بگوییدش مردم خواب را بیدار کند و از حقیقت آوار کند و دست ها بیفشاند و همه را سخت در کار کند. بگوییدش شاعران سیاه مرده اند و فیلسوفان اوهامی نفس های آخر خویش را می کشند و عابدان تعویذی را ثانیه ای بیشتر تا تعویض نیست. هنر را بگویید جنازگان به پای خویش به سوی گورها روانه شده اند.
و بشارت است عاشقان را، که آخر خون دل و عرق جان ایشان از پس قرنها به بار می نشیند و آن بذرهای باطنی را بنگرید که سرانجام سر زده اند. آن نهالها و درختان سبز درون را بنگرید، امروز بیدار گشته اند و بادها از هر سو عطر روشنی می آورند. و بشارت است روزگار را که از کودکی طولانی و تاریخ تاریک خویش برخواهد خاست و من افقی زرّین در دورها می بینم که سویم رقصان می شتابد و من آسمانی آفتابی می بینم که در حال برخاستن از جان خوندیده ترین شبان است.
حلمی | کتاب لامکان
همه سکوت از من، همه کلام از تو
سر سبو در کف، یکی دو جام از تو
به هر چه جز عشقت سخن به استهزاست
سخن چه آغازم که این سلام از تو
ز مشرق باده سپیده زد ساقی
دم فنا از من، همه دوام از تو
پیاله سوی تو به زنده باد آید
به هر دمی جانا دم قوام از تو
شهود خاموشان ز چشم شوخ توست
شهنشه جانی، شکوه نام از تو
ز معبد زرّین که عشق در جوش است
منم پیام آور، همه پیام از تو
نشسته در خلوت دل کبود من
به پا چه می خیزد که این قیام از تو
فلک به جام من اگر نظر دارد
یقه ش سویت گیرم که انتقام از تو
چو دیدم آن هنگام سماع چشمانت
از آن دم هر آنی دم مدام از تو
به سمع خاموشان چه جز نوای توست
شبانه می رقصند به التزام از تو
سخن چو آهسته به بند آخر شد
خلاص حلمی و دم ختام از تو
و سپس عشق
این بدنام شده ترین واژه ی جهان
سر بر آورده از تاریک ترین لحظات انسان
سر بر آورده
نه به تطهیر خویش
که به تطهیر انسان
این خودکامه ترین ترین موجود جهان
این خودشیفته ی گردن افراشته ی جان
سر بر آورده عشق
به خاکش زند
و از خاکدانش بیرون کند.
و انسان
سرگردان
در کنار مقبره ها، نامها، یادها
در گردش فصل ها
بی هیچ اصل
و انسان
مشتی از خاک متکبّر
لحظه ای از خواب غفلت
عشق آمده رسوایش کند
این بدنام شده ترین واژه ی جهان.
و سپس دل
و جاده ای تا بی انتها کشیده
و آنگاه آتش و دُور شعف
وآنگاه قامت روح و هدف
بر آب رفتن چون کاه
بر باد رفتن چون آه
مرگ پشت مرگ
بیداری پشت بیداری
میلاد پس از میلاد
رقص در رقص
و فریاد در فریاد
قرن در قرن
هزاره به هزاره
اشک در خنده
و خنده در خون.
و آنگاه بیداری
و عشق
به هستی نو
و روح
در انسان
بی انسان
به دیدار خویش برخاسته.
حلمی | کتاب لامکان
نقاشی از آلن کوپرا
موسیقی: Fata Morgana - Inbetween Worlds
چه سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش این سان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنه ای زد پشتِ سر دوش
شنیدم، حال پندِ آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چون نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگارِ برکنارت
موسیقی: Stive Morgan - Magic Travel
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهم
زمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته ی جام است و این ها را نمی خواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین ها را نمی خواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور می جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین ها را نمی خواهم
بیا امشب شه ام با من، به حلمی کوبِ دل می زن
که این بزم دروغین حزین ها را نمی خواهم
ای دوست رقصان گشته ای
فرمانبر جان گشته ای
در سوی طفلان بوده ای
در کوی جانان گشته ای
از بند خویشان رسته ای
آزاد و خندان گشته ای
صد تن بُدی و تک شدی
با عشق همسان گشته ای
بی باک و تازان همچو شیر
جفت عقابان گشته ای
از کفتری و کوتهی
رستی و تابان گشته ای
بودای اغما بوده ای
بیدار و غرّان گشته ای
صوفی دنیا بوده ای
حالی به عرفان گشته ای
زهد و نما و رنگ را
کشتی و پنهان گشته ای
از حلقه های عقل دون
جستی به ایوان گشته ای
برپا شدی صد مرحبا
آنسوی کیهان گشته ای
رقصان شدی صد آفرین
در روح جنبان گشته ای
گفتند خامی، راه نیست
پختی و بریان گشته ای
حالی که در کوی دلی
شایسته ی آن گشته ای
حلمی سرای عشق را
زیبنده دربان گشته ای
کودکان به زمین دل بسته اند و زمین را می پرستند. کودکی گفت اگر زمین را به درستی بشناسیم، نیازمان به آسمان رفع می شود. پنداری زمین یک سطح بتنی ست که از راست و چپ تا بی انتها کشیده شده است و آسمان فضایی ست بالای سر و در آن تنها دشمنان و اجانب و بیگانگان زیست می کنند. عزیز دل! زمین میان آسمان است. زمین از آسمان پدید آمده است. حال تو اگر معنوی درنمی یابی همان مادّی را که دوست می داری دریاب. جنس تن تو از جنس اجرام است. تو به معنای مادّی نیز از آسمانی. زمین پاره ی تن آسمان است.
کودک زمین پرست چنان بر مذهبی زمین پرست خرده می گیرد که گویی این کودک، شناسِ زمین است و آن مذهبی، شناسِ آسمان. عزیز دل! مذهبیون را با آسمان چه کار؟ ایشان از تو زمینی ترند و در کار و بار و ستایش و پرستش اجناس و اجرام زمینی اند، تو به خویش خوش که بنگری خواهی دید که تو نیز به تأسی از ایشانی. تو از ایشانی و ایشان از تواند و شما برادران تنی زمین اید، حال روزی به یک ادّعا و روزی به ادّعای دیگر. با این همه هر دوی شما کودکان زمینی، چه به انکار و چه به ادّعا، از آسمان آمده اید، همین حالا در میان آسمانید و پس از این هم به آسمان می روید. چرا که من حیث المجموع همه جا آسمان است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Arros - Find Yourself
در خانه ی جان ما سراپا رقص است
اینجا چو شدی بدان که اینجا رقص است
غم را سر هر صبح به قصّاب دهیم
در مسجد ما نباشد حاشا رقص است
صوفی نکند تحمّل این شادی ها
زاهد نکند فهم چه با ما رقص است
هر کس چو یکی دگر به این در آمد
گفتیم برو که بزمِ تنها رقص است
صد حیرت از این جمعیت بی خویشان
ما یک نفریم و یک به غوغا رقص است
ای عقل چو یک پیاله با ما باشی
بینی که تمام کار دنیا رقص است
گفتند چنین که کار تقوا زار است
گفتیم چنان که کار تقوا رقص است
حلمی سر عاقلان به بالا می برد
در دادگهی که حکم تنها رقص است
فاصله ی هر روح تا زیبایی به اندازه ی فاصله ی او تا رنج است. رنج، نه رنج پوچ به دست آوردنهای بشری، بلکه رنج از دست دادن و سبکبار شدن، رنجِ وا شدن و از خفتگی و نهفتگی بالا شدن؛ همچون یک گل با لمس نخستین تیغه ی آفتاب.
رنج ها و گنج ها، هماره، تا ابد. آنکس که شعفِ پنهانِ جوشنده در رگ و ریشه ی زندگی را نمی شناسد، و آنکس که تپش هر روزه ی عدالت را در سینه ی زندگی نمی شنود، باید رنج را همچون معشوقه ای بجوید و خود را بی هیچ سخنی تسلیمش کند.
رنج ها و گنج ها
هماره
تا ابد.
حلمی | کتاب لامکان
موزیک ویدیو: "مدینا" از جاه خلیب
همیشه آن چه که هست بهترین چیزیست که می توانست باشد. زمان از میان بی نهایت امکان، تنها امکان تحقّق را به ایشان می دهد که به رویاهای خویش جامه ی عمل می پوشانند، حتی اگر رویای بد را به بی رویایی رجحان دهد. همیشه آنچه که اندکی بهتر است با چیز قبلی جایگزین می شود. آن چه که هست یعنی آن چه که امکان منعکس شدن یافته است و آن چه که باقی مانده است یعنی قدرت باقی ماندن در سطح انعکاس یعنی جهان بیرون را یافته است.
تکامل قاعده ی جهانشمولِ آگاهی است و چون در لطیف جاریست، در ثقیل نیز ساریست. همه ی جهانها در حال تغییر و تکامل اند و هر چه زیر روح و در سراپرده ی زمان است در حال تغییر و تکامل است. بهشت ها و دوزخ ها در حال تغییر و تکامل و نو شدن اند و چون اینها همه در اقلیم زمان هستی دارند همه در حال بازسازی، اصلاح، تغییر و تکامل اند، درست همانطور که بر زمین رخ می دهد. آن چه بیرون از زمان و در وادی روح به بالاست نیز در حال وسعت یافتن و گسترش در خداست. آگاهی به هر شکلی و در هر مکان و لامکانی همواره در حال حرکت و ارتقاست.
ابتدا چیزی در درون روی می دهد، رویایی در درون نطفه می بندد، رشد می کند و برمی خیزد و تکامل می یابد. پس تکامل در وادی رویاها نیز روی می دهد، و آن که رویاپردازتر است و آن که به تخیّل میدان شوریدن می دهد، در عرصه ی واقعیت مادّی نیز امکان تحقّق بیشتری می یابد. آن چه امروز رویاست، فردا به جسم واقعیت تنیده می شود و مسیر رویایی که می خواهد به واقعیت بدل شود از عرقریزان و تلاش و تکاپوی بیرونی می گذرد. هیچ رویا چون صرفاً رویاست به بیرون منعکس نمی شود و فرآیند انعکاس یک فرآیند پرزحمت و عرقریز است و اگر این فرآیند طی نشود رویا چون جنینی و یا کودکی نارس سقط یا تلف می شود.
امروز، حاصل رویای دیروز است، و اگر مردمان امروز این واقعیت را نمی پسندند باید فکر چاره کنند، چون دیروز رویاپردازان خوبی نبوده اند. هر کس در بطن زنده ی رویاهای دیروز خود زندگی می کند و هر کس دقیقاً در همانجاست که خود ساخته است. آن که این را نمی خواهد باید جسارت به رویاپردازی کند، و آن کس که این را می خواهد هم نباید به این خانه ی آمال خویش دل ببند، چون این جهان تغییر است و آن کس که امروز به قوّت بیشتری رویا می پردازد فردا این عمارت امروز را سرنگون خواهد کرد و البته که این جهانِ جنگ رویاهاست و جهان، عرصه ی نبرد خیالپردازان است.
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را می توانید در اینجا بخوانید.
باز آ تو چنان که می نمایی
در رقص شو ار حریف مایی
هی گوشه مچین سخن به غیبت
سر راست بگو عبث چرایی
هی غرّه مشو که این و آنی
غُرّت کند این منم منایی
خوابت کند آن طلسم صوفی
خونت کند این سر هوایی
راه دل و جان بجو و سر کش
چون شعله به کاکل حنایی
این متّحدان عقل وا نه
تا وصل همای در ربایی
شاهین تو بر سرت نشسته
تا خیمه زند به ناکجایی
برخیز و سوی دگر وطن کن
این نیست وطن که می تنایی
حلمی غزل خروش بس کن
غرقابه شد این شب نوایی
موسیقی: Metisse - Nomah's land
زمانه ی تفریق. پیش از وصل، فصل. خَلق را به خویش نهادن و بی خَلق برخاستن و خُلق را آتش زدن، بی خُلق برخاستن. غم را وانهادن و شادی را، و هر طلب پست را، و هر آرزو و امید. همه بندها بگسستن، از سست ترین تا سخت ترین. هیچ ندا را پاسخ نگفتن، به هیچ آیین و ادب سر نجنباندن، و سر به هیچ سر فرو نیاوردن، نه خدا و نه انسان. از همه چیز سر کشیدن. بی باور به قدمگاه حقیقت رفتن و سر گوش تا گوش به تیغ استاد عشق سپردن.
طرد شدن، خاک شدن، خاکِ حقیقی، نه خاکِ خاک. خاکِ آسمان، و چون خاک بر آسمان پاشیدن. تپیدن در مرکز رنج، و رنج را تاب آوردن تا مغزِ استخوان، و ریشه به ریشه و مو به مو از انسان گشوده شدن و در خدا تابیدن.
زمانه ی تفریق.
پیش از وصل، فصل.
حلمی | کتاب لامکان
حالا که داری می آیی بیا، تمام بیا، و همه ی هست و نیست ات را برای باختن به میانه آر. بیا آن چنان که هستی، و میندیش به آن چه که خواهی شد. آنچه که بدان بدل خواهی شد هستِ حقیقی توست. آنچه که می بازی پشیزی نمی ارزد و آن همه برای باختن است.
بیا
تمام بیا
و همه ی هست و نیست ات
را برای باختن
به میانه آر
و میندیش از اندکی و از بیشی
و مهراس از عشق، این آسان ترین دشوارها.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: موتزارت - سرناد پوستورن
قسمت ما نان و شراب و خدا
قسمت ایشان خس و خاک و هوا
خندهی ما از دم ربّالرباب
نالهی ایشان دم ربّالربا
انگزن و رنگزن و بنگزن
این سه کجا فهم کند کار ما؟
این سه یکاند و همه آهنپرست
خویش پرستند و مقامات جا
شکل خداشان همه شکل خودست
خلقت منباز ندیدی؟ بیا!
نام خدا گر ببری کار کن
کار خدا نیست چو کار شما
قبلهی عشّاق درون دل است
نیست برون در جهت اشقیا
فهم کن این نکته و آزاد شو
تا نکشی این همه داغ ریا
کار خدا این که چه باشد عزیز
نیز بفهمی چو شوی آشنا
غارت آن تاج که روی سر است
آن که ببیند بکند حلمیا
هدیه ای از عشق، هدیه ای از رنج. نوش قلب عاشقت. و این بوسه ی آتشین خدا جداره های سخت قلب می سوزاند و آن یاقوت سرخ تپنده به تو می نمایاند. هماره عشق، هماره رنج و هماره تابش سرخ گوهر دل.
هماره راههای ناهموار و هماره همّت های پولادینِ در عشق سربرآورده. هماره رزم و در فاصله ی دو رزم، بزمهایی از نور و نوا. در بحر عشق، هماره راندن. بی هیچ مکث، هماره پرواز. چون بنشستن، برخاستن، چون غنودن، ایوان فلک آراستن.
دنیا، هیچ، همه هیچ، لحظه ای به منظره اش ننگریستن. چون موشک به دنباله ی آتشین، سفری مستقیم به مقصد قلب خدا. راه در برابرت گسترده، همه چیز را به راه وانهادن و بی غباری درنگ، سر به ماه سپردن.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: ارکستر سه نفرۀ آرشیدوک از بتهوون
آگاهی انسانی بسیار به کندی، به سختی و با مقاومت بسیار و با پرداخت هزینههای گزاف یاد میگیرد. چرا که نمیخواهد باور کند بالای او چیزی هست و چرا که او جز خود به چیزی باور ندارد، پس زندگی او را مچاله میکند و به دور میاندازد. در هنگام آسایش و ناز همه دهان گشاد دارند و در هنگامهی توفانها و مشقّات، ایشان که بنای آگاهی و هستی خود را با معنویت، هنر و با جان زندگی محکم نکردهاند و تنها با جسم زندگی نرد باختهاند بسان کلکی نحیف در امواج متلاطم هستی بلعیده میشوند.
آگاهی انسانی یک آگاهی ارتجاعی، متحجّر و عقبافتاده است و روح برای رهایی از این زندان تاریک و چرکین انسانی باید روشهای خلّاقیت را جستجو کند و زندگی خود را وقف موسیقی، هنرهای خلّاق و یا کلام حقیقی کند. ارواح مشفق برای خلاصی از انسان، و برای خدمت به انسان و جوامع انسانی خویش، خود را وقف انواع هنرها و روشهای معنوی میکنند. معنوی یعنی آنچه خلّاق است، بی محاباست، و سبکهای متحجّر و قالببندی شده، پر نقش و نگار و مینیاتوری، سنتّی، درونگرایانه و گوشهگیرانه، و روزمرده ی انسانی را به چالش میکشد، فرو میریزاند، پارهپاره میکند، آتش میزند و به باد میدهد. فرد معنوی، روحیهای یاغی و انقلابی دارد و هنرمندان حقیقی چنیناند. فرد معنوی، هنرمند خلّاق روشهای زندگیست.
طغیان روح در ظرف آگاهی انسانی، سبب رنجها و مشقّات می شود، امّا اینها رنجهای تطهیر و ارتقا هستند و از رنجهای پوچ طلبها و امیال انسانی که سرآخر چیزی جز نکبت و خسارت بیمعنا به جا نمیگذارند، هزاران هزار مرتبه، بینهایت بار، ارزشمندترند. روح باید رنج تطهیر را بجوید، این رنج در شکافهای کوه آگاهیِ در حال ریزش او، آتش و موسیقی جاری میکند و در نهایت او را آزاد میسازد و پیرامون او را نیز غرقه در امواج برکت و وجد الهی میکند.
حلمی | کتاب لامکان
انحراف، چه انحرافی! انحراف از آگاهی انسانی. خروج، چه خروجی! خروج از مذهب آدم. و برخاستن، چه برخاستنی! برخاستن از همه چیز. و پذیرفته شدن در آغوش بیمنّت و لامذهب خدا. مذهب عشق.
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را میتوانید در اینجا بخوانید.
هیچ دانی چیست میراث شهان؟
کار دل، راه میان، پیکار جان
کیست عاشق؟ جنگجوی عشقورز
تحفهی دل وقف باید در جهان
تیز کن شمشیر و دیو عقل کش
پاک کن از خویش عقل و کار دان
ذات حق در جان بسی پیچیده شد
باز کن از سر حجاب و تیز ران
شعله شو ای سالک راه خدا
پیچ و تابان میرو در راه خوشان
عاشقا آغوش بگشا، باک چیست
بال بگشا، کودک خاکی نمان
بیرهی در جستجوی راه باش
در رهی رقّاص شو تا بیکران
ساده شو، پیچیدگان را راه نیست
ساده تابد آفتابِ شادمان
کشتی از لنگرگه شب باز شد
حلیما! دل! عرشهبانان! بادبان!
قصّهی ماری که مریم میشود
دیو آدمشکل آدم میشود
سنگ خود خواهی اگر گوهر کنی
کوره را آتش فراهم میشود
خانمان بر باد خوشتر، ناز چیست؟
دردْ خود در عشق مرهم میشود
در دم آن آستان روحبخش
صد کمر فولاد هم خم میشود
این چنین آ: کاهوزن و بادرو
پابهپایت اسم اعظم میشود
عاقبت حلمی ز شب بالا نشست
صبحگه در پردهی بم میشود
موسیقی: سمفونیک پوئم "توفان" اثر چایکوفسکی
این کاری بیوقفه است، کار خلّاقیت. تمام فکر و ذکر یک رهرو از دم صبح تا آخرین نفس شب، باید به کار خلقت باشد. تمام فکر و ذکر آنکس که میخواهد زنده باشد باید از خلق کنده و به خلقت افکنده شود؛ خلقکردن.
هر روز باید چیزی نو از درون جان برون افکنده شود. چیزی شفاف، چیزی بامعنا، صادقانه و حقیقی، چیزی از سر مهر و بدون کوچکترین نفع شخصی. حتّی اگر تمام عالم به راه نفع شخصی میرود، یک رهروی حقیقی آن طلا، آن نفعها و آن مالها، همه را به خاک بدل میکند -چنین کیمیاگری حقیقی- و بر خاک مینشیند و چشم میبندد، تا گوهر حقیقی را از درون خویش بشکفاند. سالک، طلای انسان خاکستر میکند و به باد میدهد و مس درون خویش زر میکند. این کیمیاگری حقیقیست، نه کار احمقان که خاک زر میکنند.
بالاترین مهر است ساختن. در حقیقت، در درون خویش دیدن و از درون به بیرون انداختن. گوشها باید بر معلّمین دروغین بسته شود و چشمها بر صحنههای انسانی. تنها سخن حق باید شنیده شود و دست حق باید به کار شود، و دل حق و زبان حق. راه رهروی عاشق از میان خلق میگذرد، به خلوت میرسد و از خلوت به خدا بالا میکشد، و آنگاه چون به میان خلق بازمیگردد، تنها خدا میبیند، خلقت خدا میکند و به خلق خدا بازمیگرداند.
حلمی | کتاب لامکان
با آب میآید با آفتاب میپرد. با یک خواب زیر و رو میشود و سپس در بیداری خواب خویش که هیچ، تمام خویش را فراموش میکند. با یک حرف خوش امید میبندد و با یک حرف حق امید میگسلد. با باد میآید، بر باد میرود. زمین را به نام خود میخواهد، آسمان را به کام خود. پس زمین را خراب میکند و آسمان را بدنام. این کودک خودخواه را می گویم، انسان را.
از مرگ میترسد، از زندگی هم. پس در زندگی میمیرد و با مرگ به مرگی دیگر منتقل میشود. از خویش میترسد، از خدا هم. پس با "من" مردگی میکند و بیخود و بیخدا عمری به عمری بیهیچ حاصل میچرخد -میچرد؛ چرای بیحاصل، نه چون گاوْ پرثمر- این دروکارِ باغ افتخار و نفع و طلب، هزار میکارد و هیچ میدرود، آدمی.
دانش را سفره میکند، دین را سفره میکند، عرفان را سفره میکند. این چتربازِ سفرهنشینِ خودکامه. بخشیدن چه میداند؟ بخشش را نیز به نما میکند، بخشش را نیز سفره میکند. باید چنین رخت چرک -رخت آدمی- به دور افکند و رهید.
حلمی | کتاب لامکان
عاقبت کوتاه شد قصّه و آتش در خرمن ددان گرفت. آن خرمن ناپاک جهل و آن مزرع بیحاصل تکبّر. عاقبت کوتاه شد قصّه و گرچه همچنان صحنه زین دست نیست، باری چون تاس دل جفت آمده، تقدیر محتوم است.
تقدیر چه خوشتر از خِرَد تکان و چه خوشتر از نابودی مردم جهل؟ چه خوشتر از انهزام استبداد مردمان رأی و خودخواهی؟ چه خوشتر از کوبیده شدن، آنگاه که کوبیدهای و به تاراج بردهای و انتظارت خوشیست؟ چه خوشتر از غرامت، آنگاه که حرص دست از آستین بیرون کرده، به زبان دراز شکوه. چه خوشتر، جز کوتاه شدن آن زبان دراز، خوراک سگان!
گفتند ما مردمایم. گفتم آری، مردم جهل. گفتند ما به درازای تاریخایم، گفتم آری، تاریخ ظلمت. و تاریخ تاریک بر آتش زدم و کوتاه کردم این قصّه را.
عاقبت کوتاه شد قصّه
و آتش در خرمن ددان گرفت.
حلمی | کتاب لامکان
غلبه بر ذهن و غلبه بر انسان. سالک توأمان به نظام باورها و عادات خود در دو سوی درون و بیرون میتازد و بر هر دو جهان غلبه میکند. ابتدا در درون، سپس در بیرون. برای سالک راه زندگی، زندگی تماماً معلّم است و از در و دیوارش درس و نکته میریزد. حال خردمند میبیند و مینیوشد و شکر میگذارد و جاهل چشم میبندد و ابرو تُرُش میکند و زبان گله و شکایت دراز میکند. باری فرزند کوچههای تاریک انسان، حال نور خدا را یافته و بر بالهای موسیقی او به سوی خانه رهسپار شده است. رفتن به سوی خانه، بیرون آمدن از زندان ذهن و روان و انسان است.
انسان چیست؟ لباس زیر روح. حال آنکه آدمی این لباس زیر را رو پوشیده است و به خود افتخار میکند، چون دلقکی که میپندارد بس جدّی است و به مضحکبودن خود آگاه نیست. عقل چیست؟ دمپایی عشّاق. حال آدمی این دمپایی را همهجا میپوشد و بدان مفتخر است، حال آنکه عقل پاپوش مستراحی بیش نیست. سالک را انسان هیچ افتخاری نیست، و ذهن بهر او ابزاری بیش نیست و روان دامگاهی که بر آن غلبه کرده است. انسان با تمام متعلّقاتش هیچ نیست جز خرقهای بهر افکندن و بالا جستن.
حلمی | کتاب لامکان
در آگاهی هیچ حدّی نیست. تمام حدها را ما خود برای خود تعیین میکنیم. ما از سر تنبلی آگاهی خود را در قالبی معیّن میریزیم و برای حرکت نکردن حکمهای معینّی از جانب خود صادر میکنیم و به جهان بیرون نسبت میدهیم، سپس آن احکام خودساخته را از بیرون جدّی میگیریم و در درون در زندان خودساخته احساس امنیت و راحتی میکنیم. چرا که در زندان بودن آسان است. زندانی وهم حرکت دارد، وهم آزادی دارد، وهم وصل دارد و در وهم زنده است. حال آنکه زندان، زندانبان، زندانیها، قفل و در و دیوار زندان همه خود اویند. او تنها یک لحظه باید به وهم خود آگاه شود و سپس قدم در بیرون بگذارد و بهای آزادی را بپردازد. او را هیچ حدّی جز خود او نیست.
حلمی | کتاب لامکان
ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو
سرّت به معلّمان خودخوانده مگو
با وصلفروشان ز ره مانده مگو
بیتاب مشو، حرف نهان جار مزن
با هیچ کسی دم از دم یار مزن
بیعذر برو کلام استاد بخوان
هر نامه که هر ماه تو را داد بخوان
هر پرسش اگر هست به آن ماه نویس
با خون دل و خامهی پرآه نویس
گر حکم کند سوی خط یار شتاب
هر جا بدهد اذن پی کار شتاب
با هیچ کسی ساز دلت ساز مکن
طومار سکوت هیچ دم باز مکن
یک واژه مباد چشم اغیار دهی
یک لحظه سکوت عشق آزار دهی
تو عذر کنی که هجر در کار شده است
این هجر تویی که حجب دیدار شده است
افلیج نهای، سوی ره ناب بیفت
گر ماه به چشمه شد تو در آب بیفت
در خاک شو گر شاه تو را اذن دهد
پرواز کن ار ماه تو را اذن دهد
بر جای خودی که عشق عزم تو کند؟
تو ناز کنی و عشق بزم تو کند؟
در راه شو ای کودک خودخواه بیا
تا ماه بیا در سوی آن ماه بیا
از خویش گذر، درختسانی تو مگر؟
همراه شو، بی پای و میانی تو مگر؟
ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو
حلمی
خواهیم دید که از این عمیقترین نقطهی تاریکی، از این خوابناکترین عمق جهل، روشنا سر خواهد زد و موسیقی خواهد بارید؟ بیشک پس از اغمای ترس و خوشخوشان غفلت، از رنج تاریخی در پیش روست. خوشا رنج و گنج های شکفتهاش به خون جان و عرق شرافت. خوشا پس از این، تاریخ نو.
حلمی | کتاب لامکان
به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا
به هر سویی گذر کنم هوا هوا هوا هوا
به چهره شکل آدمی به سیره هیچ دم مزن
از این جماعت زبون دلا سوا سوا سوا
سوی خدا چو گشتهای ز خلق خیره باز شو
که خلق سهم اهرمن و سهم دل خدا خدا
نظر به رنگها مکن که رنگ کار نفس و بس
بیا به شهر سادگان شنو نوا نوا نوا
اگر چه بینوا منم نه بند مال و آهنم
نه این منم که بیمنم ز خسّ و خاشکان رها
ببند چشم و نوش کن ز بادههای روشنی
ببند گوش و گوش کن صدا صدا صدا صدا
روم ز خوابگاه تن که نیست تن رفیق من
رفیق من تویی و بس به جسم صوت و روشنا
نشین میان چشمها بپوش روی و خشمها
به سوی خانه حلمیا بیا بیا بیا بیا
دوش در آن مردم راحتزده
مصدر جمعیّت عادتزده
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارتزده
خسته از آن انجمن منپرست
خورده و خاموش و جماعتزده
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقتزده
ننگ بر این من که مرا تن کشد
در فلک تنگ حجامتزده
سوی خدا میروم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارتزده
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارتزده
حلمی افسانهام و فارغم
از دد و دیوان اشارتزده
موسیقی:
ژائوزه - ستارگان در چشمان بستهام
خروج از صحنهی انسانی مصادف است با ورود به پشتصحنهی روح؛ خروج از جهان اوهام و ورود به جهان حقیقت. انسان یک بازتاب از روح و اوهام یک پرده از حقیقت است. سرانجام زمان آن میرسد تا روح از بازیگر صحنهها بودن به مقام کارگردانی و صحنهگردانی تقدیر خویش نائل آید.
حلمی | کتاب لامکان
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
برای رسیدن به وضعیت آزادی معنوی و آگاهی روح، تلاش فراوان و پرداخت بهای زیادی لازم است. گذشتن از دلبستگیها و علایق سابق یکی از این پرداختهاست. و سپس جستجو کردن نو» و گذاشتن آن در جاهای خالی کهنههای دور ریخته شده. نو» کمکم گسترش مییابد و در تمام آگاهی منتشر میشود.
سالک همواره در جستجو، تعویض و تکاپوست و چون نظر به دیروز خود کند آن من مرده را نمیشناسد.
حلمی | کتاب لامکان
Ara Gevorgyan - Yerevan | Kanun
موسیقی:
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارم
نمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچد
تو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میبارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح میبارم
بدان دم تا هنر ریزد برون از حجرهی مردی
سراسر سوز میگیرم، دمادم نور میخوارم
دمادم لرز میآید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد میگردی و من در بند پندارم
بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم
به حلمی پاکْ نوحافکن، به جامی سرخْ روحافکن
ز اوج قلّه تا پایت سراپا هیچمقدارم
موسیقی: ونجلیس دِدِس - جنگسالار پارسی
در آگاهی هیچ حدّی نیست. تمام حدها را ما خود برای خود تعیین میکنیم. ما از سر تنبلی آگاهی خود را در قالبی معیّن میریزیم و برای حرکت نکردن حکمهای معیّنی از جانب خود صادر میکنیم و به جهان بیرون نسبت میدهیم، سپس آن احکام خودساخته را از بیرون جدّی میگیریم و در درون در زندان خودساخته احساس امنیت و راحتی میکنیم. چرا که در زندان بودن آسان است. زندانی وهم حرکت دارد، وهم آزادی دارد، وهم وصل دارد و در وهم زنده است. حال آنکه زندان، زندانبان، زندانیها، قفل و در و دیوار زندان همه خود اویند. او تنها یک لحظه باید به وهم خود آگاه شود و سپس قدم در بیرون بگذارد و بهای آزادی را بپردازد. او را هیچ حدّی جز خود او نیست.
حلمی | کتاب لامکان
عاشق نان از توکّل میخورد، نه از خلق. در کار دل هیچ آویختنی نیست. بند عاشق تنها از آسمان آویخته است. آن را نیز بهوقت میگسلد.
از سرزمینی به سرزمینی، از قارهای به قارهای، از آسمانی به آسمانی. سفر مدام. هیچ ایستگاهی نیست، هیچ توقّفی نیست. هیچ کمالی نیست. سفرهی اکتشاف تا بینهایت گسترده.
این چشمه
تا ابد میجوشد.
حلمی | کتاب لامکان
تصویری از هرمس؛ ابتدا به عنوان پیامبر خدایان خدمت کرد. خدای تجارت، نجبا، بازرگانان، پیشهوری، راهها، مرزها، ان، حیلهگری، ورزشها، مسافران، و پهلوانان ورزشی. خدای چوپانان، سفر، ادبیات و بخصوص شعر. دوّمین فرزند زیوس و مایا. وظایف گونهگون و متنوّعی به عهده داشت!
دولچه پونتس - ترانهی دریا
آن کس که نمیتواند و دیگران را به نتوانستن دعوت میکند؛ این روش معنویون نیست. آن کس که نمیتواند و دیگران را به توانستن میخواند؛ از این معنویتر نیست. او میگوید: "منِ خسته اگر از پا نشستهام، امّا تو برو و راه را بیاب و وصل شو!"
درون کافی نیست، بیرون نیز باید با درون یکی شود. بیرون باید بر درون تا شود. درون باید در بیرون حاصل دهد. عاشق باید هنر بپرورد، کتاب خود را بخواند، ساز خود را بزند و سرود خود را سر دهد. سالکِ عاشق باید گوهر استعداد درونی خویش را بیابد و تقدیم جهان کند. این تقدیم عشق است. سالکِ عاشق، روح بخشنده است.
چه بسیار که راه را نمیشناسند امّا در کار وقف خویشاند، چه بسیار که راه را میشناسند امّا درون حجابِ بیرون ایشان شده است. یک کلام و بس: درون تا آن زمانی که بر بیرون نتابیده تنها بذری خفته است، در انتظار زمان ظهور.
میتوان ظهور را رقم زد. امّا باید به راه افتاد، طاقت رنج داشت و بهانهها را دور ریخت. ذهن میتواند هزاران سال سالک درخودمانده را با ماجراهای درونی بفریبد و او را مجاب کند که تنها درون کافیست. سالک عاشق لیکن روح بخشنده است و روح بخشنده یک روح برونگرا، برونافکن و ایثارگر است. عمل عشق چنین است.
حلمی | کتاب لامکان
ما چو عقابان میآییم، نه همچون کفتران لرزان. چو عقابان مینشینیم، چو عقابان برمیخیزیم. هرگز نهراسیدهایم، هرگز نمیهراسیم، چرا که هراس طعمهی ماست. چرا که ما آزادیم، ما برادران حلقهی ابدی روح. ما بالاتر از روح، ما رفیقان خدا. ما در خدا برخاستهایم و زین پس تمام پیرامون ما، تمام جهان با ما برخواهد خاست. ما رنج را زیستهایم و رنج را خندیدهایم و در تاریکترین شبان به شعف رقصیدهایم. رنج با ما به پوچی خود خندیده است و به شکوه و لطف بیحدّ این زندگی، و به حقیقت طربناک هستی پی برده است. ما حجاب تاریک غم را از سر رنج افکندهایم.
گفت ما چون عقابانیم، چون عقابان میآییم. گفتم آری، چون عقابان، چون عقابان طلایی دشتهای بیکران و شاهبازان آن سلسله قلل بیانتهای خدا، و نه چون کفتران لرزان. چون عقابان میآییم، چون عقابان مینشینیم و چون عقابان برمیخیزیم.
حلمی | کتاب لامکان
الکساندر برودین - در چمنزارهای آسیای میانه
الا ای جان بیبنیان شبخیز
بیا زین راه سرد وحشتانگیز
اگر مرد رهی با من یکی باش
که میسوزاندت این آتش تیز
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانهای نیز
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامهها، از خویش برخیز
میان روحها آخر چه باشد
رفاقتهای خرد و خشک و ناچیز
به خود بشکن همه بتهای هستی
سپس باز آ ، خسته و ریز
سخنهای دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز
موسیقی: فایا یونان - بغداد
آن شور حقیقی در قلب، آن آتشزنهی بیسببی، آن نور حقیقی روح تابیده در سینهی خاکی، آن یافته شود، آن محال در حال، آن در سینه بنشیند، کار تمام است. آنگاه سالک محض به سالک عاشق بدل شده، و سوختن آغاز گردیده و هرگز پایان نخواهد پذیرفت.
در کورههای عشق عاشقان با هم به مزاحاند. آن دیدارهای ناب و آن سرودهای خلوص. آن گامهای شعلهور و آن چهرههای افروخته از نور خدا. آن س جنبنده و آن جنبش خزندهی موسیقی حیات در رگان و ریشههای آسمانها و زمین. هر سو عشق، هر سو خروش.
و هرگز آسمان کوتاه نیست بر سر عاشقان، و هرگز زمین تنگ نیست. زمین فراخ و آسمان فراخ، به فراخی سینهی عاشقان.
حلمی | کتاب لامکان
هلاکتهای توفان دارد این ره
حریفان را پریشان دارد این ره
خرابان را خوش است این پاکبازی
خوشان را موج نسیان دارد این ره
خسان بر آب و خاصان در ته آب
زلالان را چه طغیان دارد این ره
شیوخ عقل را بر صخره کوبد
رسایان را پشیمان دارد این ره
گذر زین طاق خونین وه عجب شد
هزاران وادی و خوان دارد این ره
نه دیگر نام و هادی دارد اینبار
نه دیگر کوب و دربان دارد این ره
شبم را لرزهای آتشین برد
که مشعلهای لرزان دارد این ره
سرم رفت و دلم رفت و تو ماندی
حضورت را به غلیان دارد این ره
نه دین دارد نه دنیا، عشق این است
نه نان دارد نه خان، آن دارد این ره
برو حلمی قمار عشق میباز
که بردنهای پنهان دارد این ره
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدم
به کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدم
ز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل
ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونیندل رقصیده در عشق
بنوشیدم که نوشآسا رسیدم
سرم تا قلّههای مست پاشید
از آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانم
که بیخود بودم و بیجا رسیدم
چو بیدنیا بدم آسان گسستم
چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتی
بلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرینزبانی
که تلخی دیدم و حلوا رسیدم
همه افتادند که تو برخیزی. همه برخاستند که تو بنشینی. همه بال و پر از خویش کندند که تو بال و پر گیری. همه بال و پر رویاندند چون تو بی بال و پر شدی. همه دیدند چون تو از دیدن نظر برگرفتی، و همه ندیدند چون تنها تو دیدی. تنها تو هستی و هیچکس جز تو نیست، و در این همگی تو نیستی، و تو همهای.
آری، تو بگویی نه»،
امّا تو همهای.
حلمی | کتاب لامکان
چنانکه شراب در خون میماند، جنون میرقصد، پرنده میپرد، باد میزند و سرو میخواند. چنانکه راه در قلب گشوده میشود و راز آواز می گیرد. چنانکه پرده بالا میرود و قوی به یقین راه مییابد و ضعیف به ایمان میلرزد و وامیماند. چنانکه یک هزار میشود و هزار هیچ. چنانکه خواب خاک میشود و رویا بالا میتند و روح بر سر رویا میشکفد. چنانکه روح از روح فرا میخیزد و در خدا میپیچد و در خدا میلرزد و در خدا جرقّه میزند و در خدا میرقصد و با خدا میرقصد و رقصان با خدا به زمین بازمیگردد. عاشق چنین است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Katil - Kuzim
خاک بر باد و خواب بر آب، رویا هیچ و دیروز هیچ و فردا هیچ، و نه غم و نه شادی، تنها شعف؛ آتش دم.
دولت هیچ و ملّت هیچ و تاریکی هیچ و نور هیچ، کور هیچ و بینا هیچ، فقیر هیچ و غنی هیچ، نه روز و نه شب، تنها وجد؛ استغنای عدم.
حلمی | کتاب لامکان
از اینجا تا بعد از این، تا انتها، تا ابد بیخبرم. از آب بیخبرم، از سنگ بیخبرم، از باد بیخبرم، از آتش بیخبرم. از انسان بیخبرم و از روح بیخبرم. از خود بیخبرم و در خدا تا ابد، تا بیانتها از خدا بیخبرم.
حلمی | کتاب لامکان
همه افتادند که تو برخیزی. همه برخاستند که تو بنشینی. همه بال و پر از خویش کندند که تو بال و پر گیری. همه بال و پر رویاندند چون تو بی بال و پر شدی. همه دیدند چون تو از دیدن نظر برگرفتی، و همه ندیدند چون تنها تو دیدی. تنها تو هستی و هیچکس جز تو نیست، و در این همگی تو نیستی، و تو همهای.
آری، تو بگویی نه»،
امّا تو همهای.
حلمی | کتاب لامکان
دم بزن ای جان که دمت دلرباست
دم زدن تو ز دم کبریاست
دم بزن ای جان که دمادم تویی
روی تو روی دل و روی خداست
دم بزن ای شعشعهی لامکان
شعلهی چشمان تو بر ما سزاست
دم بزن ای حضرت روحالقدس
هر چه تو گویی سخن آشناست
عشق به جان آمده از جان تو
جان تو مجموعهی جانهای ماست
دم بزن ای صاحب آب و شراب
هر چه تو ریزی دهن ما رواست
فکر به تخمیر سرآغاز توست
فکر چه دانسته که آن دم چراست
دم بزن و فکرت ما را بسوز
حلمی از آن دم همه دم ماجراست
آنگاه که بتوانیم در جنگ بخندیم، در صلح نخواهیم خفت.
آنگاه که بتوانیم در جنگ بخوانیم، در صلح نخواهیم نالید.
آنگاه که بتوانیم در جنگ برقصیم، در صلح نخواهیم خشکید.
جنگجو تمنّای صلح نمیکند، پس هماره در آرامش است.
صلحجو در اشتیاق آرامش است، پس جنگ میسازد.
در آرزوی ثروت، فقر آفریده میشود،
در آرزوی برکت، فقدان.
در آرزوی بیداری، خواب نصیب میشود،
در آرزوی آگاهی، عصیان.
در آرزوی عشق، نفرت سر بر میآرد،
در آرزوی آرامش، طغیان.
در آرزوی زمین جدید، جنگ آفریده میشود،
در آرزوی نسیم حال، طوفان.
در آرزوی زیرکی، حماقت آفریده میشود،
در آرزوی کوه، کاهدان.
مهاجر به هیچکجا نمیرسد،
مسافر رسیده است.
شیرینزبان، سخن نمیفهمد،
خاموش با سخن است.
آنکس که میفروشد فقیر است،
آن کس که چهره مینماید گداست.
نادار میبخشد،
بیچهره در همهجاست.
حلمی | کتاب لامکان
۱۰ قطعه گلچین عودنوازی
از خویش سخن میگوید، انکار میکند، میترسد، شک میکند، میپرسد، تأیید میکند، تکذیب میکند. آرام میخواهد، لیکن آرام نمیگیرد، چرا که به راه نمیافتد.
در سکوت میراند، از عشق سخن میگوید، نمیترسد، در یقین میبالد، نه تحسین میکند و نه مینالد. آرام نمیخواهد، لیکن آرام است، چرا که در راه است.
هیچ حرفی، هیچ عقیدهای، هیچ نشانهای. هیچ کس نخواهد آمد. آنکس که میخواهد، برمیخیزد. آنکس که باور دارد، عمل میکند. جویای برکت حرکت میکند، میبخشد، به پیش میراند. عشقْ قطعیست، حقیقتْ مسلّم است، یارْ حاضر است. انسان در شک است، انسان غایب است، انسان حرکت نمیکند. خوابها هیچ، انقلابها پوچ. انسان تاریک است، باید از انسان برخاست.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Joe Hisaishi - Princess Mononoke Symphonic Suite
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانم
یک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم
همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم
گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیم
کشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتش
هر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّت
سوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بود
در جان من این غم بود کان اوج بلرزانم
خلقیست همه لرزان، ترسیده و لقلقّان
دندان لقت را من ای خلق بپرّانم
حلمی همه حرف حق بسرود و کسی نشنید
وقت است که خرگوشان بر شعله بچرخانم
همه چیز بگذرد. ما بگذریم. خشم بگذرد.
خون بگذرد. لطف دو دوست به هم بگذرد.
باد بگذرد. خدا نمیگذرد.
خدا میگذرد، امّا نمیگذرد.
چنانکه خورشید، میگذرد و نمیگذرد.
چنانکه باد، چنانکه یاد.
میگذرد و نمیگذرد.
حلمی | کتاب لامکان
ای جان پاک چنگزن، شوریدهی نیرنگزن
این خوابها را هیچ کن، این شیشهها بر سنگ زن
بیرنگ ناب دلربا، ای تاب بیتابینما
ای سازهی ناسازها، زان رازها آهنگ زن
شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن
قبض است جانها باز کن، خاموشیات آواز کن
بر خانهمان پرواز کن، در سینههامان چنگ زن
آن شعلهی حق بر کشان، بیبالها را پر کشان
بیراهها را در کشان، بیعشقها را زنگ زن
ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّههای منگ زن
حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمههای شنگ زن
عقل برو، زوزه مکش، خاک شو
یا که حجاب افکن و چالاک شو
گرچه که چالاکی تو مردن است
یا غم در وقت و قضا خوردن است
تو ملخ جزءخوراکی و بس
بندهی بیجیرهی خاکی و بس
عام ز دست تو به بند و عزا
خاص به اندیشهی تو مبتلا
در سر ابلیس چه پیچیدهای
نور ندیدهای و نخندیدهای
دیو ظلامی، تو سرشتت بد است
زادهی زندانی و مامت دد است
عشق چو آمد تو دگر پا بچین
دست ادب گیر و به کنجی نشین
طفل شرارتزدهی بیهوا!
عشق چو آمد دگرت نیست جا
عشق بیامد که به رقص آورد
ظلمت صد قرن به یکجا برد
نور دهد، صوت دهد، سورها
تیغ زند گردن صد ادّعا
عشق بیامد تو به قربان عشق
حکم کند مرگ تو دیوان عشق
عشق بیامد دم دیگر مزن
سلطنت عشق ندارد سخن
عشق نوازندهی بیمنّتیست
قاتل صد دوزخی و جنّتیست
عشق بیامد همه برپا شوید
بال گشایید و به بالا شوید
حلمی
پیر خوشان آمد و اندرز داد حلمی
جان به می روحپزان ورز داد
گفت بنوشید و برقصید خوش
عشق بریزید و بورزید خوش
غم مکند راه به دلها زند
دل مکند از ره می جا زند
غم چو رسد گردن او بشکنید
کلّهی پر دغدغهاش بکّنید
ذکر شعف بر لب و ساغر به دست
فارغ از این عالم آهنپرست
فارغ از این مردم کبر و نما
فارغ از آسایش جمع هوا
ای مَلِکان روحِ هنر پرورید
گوهر پنهانِ سحر پرورید
فرد شوید از همگان وا شوید
نیک عرقریز زوایا شوید
خانقهی! آن طرفی راه نیست
تکیهنشین! ماه لب چاه نیست
صوفی از آن راه به صحرا نشست
کوفی از آن شیوهی پروا نشست
پیلهی پندار همه بدّرید
در سر و پر یکسره آتش زنید
باور و شک هر دو ز راه دق است
هر که یقین کرد به حق عاشق است
هر که به تسلیم دمادم پرید
صحبت پیمانه دمادم شنید
عهد خوشان را به دمی نگسلید
هر چه که هست از عمل عشق دید
حکم نهان را همه انجام داد
مزد نبستاند و فقط کام داد
او به ره خاشع سلطانی است
خادم بیمنّت جانانی است
ای دمران راه میان است و بس
بیخبران خانه به جان است و بس
قبله یکی آن به درون دل است
قبله کجا قبلهی آب و گل است
نامهی یاری که به هر ماهْ خوش
شاهِ برون هست و درون شاهْ خوش
هم به درون هم به برون ره برید
تا به نهایت نظر شه برید
گفت و سخن را به قوافل رساند
کشتی رقصنده به ساحل رساند
رفت و سخن را به سر جان زدم
آمدم و بادهی پیمان زدم
کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است، پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمیداند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقهای تاریک بر روح.
کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو میسوزد و خاکستر میشود و عقاب از میانهاش پر میکشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون او از کبوتری دست کشد آزاد خواهد شد و در ارتفاعات بیانتهای خدا بال خواهد گشود.
حلمی | کتاب لامکان
هر کس که با حق مواجه میشود، به خدمتش میآید و مجرایش میشود. چرا که حق او را فراخوانده است. راه عشق، تعالیم مجرا شدن است. حقیقت هیچ کس را بیهوده نگه نمیدارد، بلکه بهراهآمده باید کاری کند و کمر خدمت ببندد. هر کس که به آسمان بسیار نظر میکند باید برای آسمان کاری کند، چرا که پیش از این آسمان به او نظر کرده است.
سالک همکار ذهن خود و تسلیم نفسانیات خود نیست، بلکه همراه عشق و همکار حقیقت است. حقیقت هر چه را بدو عرضه میکند، باید بدان جهد کند و چون راه مینمایاند باید پیموده شود و چون وظیفه بر شانه مینهد باید به انجام رسد. بنابراین حق در خدمت هیچ کس نیست، بلکه این کس است که باید به خدمت حق در آید و کار کند.
راه دل راهی سراسر کار و بار
نیست این ره راه مردان نزار
گر بخواهی پختگی: بسیار کار
گر بخواهی سوختن: تسلیم یار
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Mari Samuelsen - Timelapse
آنان که آزادی ندارند نه از این بابت است که آزادی از ایشان دریغ شده است، بلکه چون آزادی را دوست ندارند، عزیز نمیدارند و از قوانین آن بیخبرند. آن که آزادی ندارد قانون ندارد و چون قانون نیست آزادی نیست.
آزادی نخست مفهومی باطنیست، باید جُسته شود و اقلیم به اقلیم و دشت به دشت و کوه به کوه پیموده شود و به فراچنگ آورده شود. روح در جستجوی آزادیست و انسان در جستجوی بند. چرا که اسیری آسان است و مزدوری و بیمسئولیتیست و در آزادی باید بدانی که چه کنی و رسالت تو چیست، و آزادی بیمزد و منّتی و سراسر وظیفه و عَرَق است.
ذهنی که معطّل جزئیات است، جزئیات به بندش میکشد و با عقاید تاریخی انسانساخت عمرها را یکی پس از دیگری بیهوده تلف میکند. اذهان عقیدهپرست سازندهی دوزخهای زمینیاند، هر چند ابتدا در این دوزخها احساس آزادی و امنیت میکنند، لیکن دیری نخواهد گذشت که هر دو را از کف دهند. چرا که دیر یا زود زمان انقضا فرا میرسد و زیر گنبد آسمان همه چیز منقضیشدنی و گندیدنیست و هر چیز باید بمیرد تا به شکل نو زاده شود.
امّا روح، ذرّهی خدا، جانِ رقصانِ کلّینورد است. هرگز ثانیهای زمان طلایی حضور خویش را در این جهان به ساخت و پاخت عقاید و گرامیداشت آنها، ذهنیگرایی، فلسفهبافی و ایدهسازیهای پوچ به هدر نمیدهد، بلکه میداند که اینجا بر زمین خداست تا خود را بشناسد و خدا را بجوید، و آزادی خویش را در خدا به کف آورد. زین رو سالکِ طربناک در تمرین و آزمودن قوانین معنوی حیات است که او را به آزادی معنوی میرسانند و از بند عالم سایهها رهایی میدهند.
سالک رقصان، آزادی را میجوید، میسازد و برپا میدارد و منّتکش هیچ جنبدهای نیست تا چیزی را به او عطا کند، بلکه او خود عطابخش و بخشاینده و برکتدهندهی مخلوقات است، و نه منّتکش خداست، بلکه شکردان و خادم و همکار هستیِ شگفتانگیز و هر بار تکرارنشدنی اوست.
حلمی | کتاب لامکان
René Aubry - La Grande Cascade
روح از این حجلهی بیعشق به جایی برود
بدرد خرقه و در سوی نوایی برود
گوش کن تا شنوی از فلکت صد آواز
جان رحیل است پی نور و صدایی برود
ساقی از مغفرت باده گرم نام دهد
شاید این دلشده امشب به هوایی برود
خانهام میکدهها گشته، چه سرگردانم؟
قول حق نیست به یابنده جفایی برود
کاسهی عقل سر چرخ عداوت شکنم
مرغ دل بال کشد نغمهسرایی برود
دلقک وهم بجنبانده سر از محنت عقل
وقت آن است که این گلّه چرایی برود
هر چه جز باده مرا عطر ندامت بدهد
جان چو بشنید بوی باده به جایی برود
حلمی از شوکت میخانه مگو، جام بگیر
اوج پیمانه نگر با چه ولایی برود
خوش از این قراربانی، سیلان آنجهانی
شبم از وصال جوشید و رهیدم از میانی
تو خوشی به شعر و صورت، منم از حروف بیزار
به سکوت سر سپردم و سخن وزید آنی
تو خوشی به نکتهگیری که به نکتهها اسیری
چو به کُل نظر نمایی برهی ز نکتهدانی
به ره خدای میرو که عَلَم ز عشق گیری
چون قلم ز عشق گیری بزنی دم از معانی
همه معنی است عالم به حروف خود دمیده
تو به قلبها نظر کن که رموز عشق دانی
تو چپی چه راست گویی؟ تو به راست چپ چه جویی؟
به میانه خیز آدم که به آسمان برانی
به میانه بال بگشا، پر ارتحال بگشا
در اتّصال بگشا که تو باز عشقسانی
دمری به طعنهام گفت که شه سخن فلان است
دمرا سخن ندانم، تو برو خوشات فلانی
چو شه سکوت دیدم ز سخن زبان بریدم
به سکوت درنشستم به عوالم نهانی
همه شهنگار گفتم، همه را ز یار گفتم
ز ره دیار گفتم به هزار و یک نشانی
به بیان صدق حلمی ز رموز عشق بنمود
تو به آینه نظر کن که ز خود خطی بخوانی
وقت آن شد آنچه میدانی کنی
اندکی گاهی پریشانی کنی
اندکی از خویشتن بیرون پری
ماورای هر چه میخوانی کنی
از حجاب عقلها سر برکشی
پا دهد رقصی به عریانی کنی
شعلهای گرم از درون سینهات
وقف این دنیای یخدانی کنی
وقت آن شد ساز شیدایی زنی
شکرگویان رقص سبحانی کنی
منقضی شد کودکی و بیرهی
تو رهی رفتی که رهرانی کنی
تا بگیرد پر دو دستان دعا
همچو بازان رزم کنی
عاشقا ناسازها در سوزتر
آب هم بر هر چه سوزانی کنی
از سفر بازآمده بسیار نیست
حلمیا وقت است چوپانی کنی
گفتگو آید وزان از گفتگو
گر تو خاموشی گزینی کو به کو
صوت خواهی بشنوی از لامکان
قبله کن مابین چشمان هیچ سو
روح را بینی خودی در سرسرا
یار را بینی به نزدت رو به رو
عشق را گفتی و پس در کار کن
سُر ده هر پیمانه کان گیری از او
مردمان باستان در حال بین
مردمان حال در بزم سبو
این سخن بشنیدهای بسیار بار
بارها در کار کن معنی بجو
آن معانی را به کام تجربه
خوش بگردان و فرو بلع و ببو
زاهد از دست طلب تاریک شد
عاشق از بخشندگی شد ماهرو
حلمی از پیمانهی ماهانه جست
گرچه شب بود و ره پیمان کجو
آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد
آنکس که خود عقباست عقبا به چه کارش باد
آن یار که خود حق است از خیر و شرش بالاست
جانی که خود حلواست حلوا به چه کارش باد
درویش زبانآتش با کیش سخن گوید؟
معنا چو ز او جوشد معنا به چه کارش باد
من آمدم و امّا تو هیچ ندیدی هان
آنکس که نمیبیند آوا به چه کارش باد
او آمد و من بودم، من هیچ نه من بودم
او را که سراسر اوست منها به چه کارش باد
این چهچه تحریری آواز شیاطین است
آن صیقلِ صیقلزن هاها به چه کارش باد
آن صوت شعفباران، آن نعرهی غمخواران
شهیار غزلیاران هورا به چه کارش باد
آن یار که شوریدهست این شور چه میخواهد
عالم به عصا دارد شورا به چه کارش باد
آن کور چه نشخوارد؟ عقلش به چه قد دارد؟
نظمآور ِهستآرا تقوا به چه کارش باد
اینها سپر خلق است، او خلق به جان دارد
او را که قَران دارد پروا به چه کارش باد
پرها همه زو جنبد بیبال و پران هم زو
تبلای جهانجنبان تبلا به چه کارش باد
بیسلسله رقصان است، او جان خدایان است
در کوشش پنهان است، پیدا به چه کارش باد
ای منتظران جامی تا مستی و بدنامی
این خلق گمان ورنه مولا به چه کارش باد
حلمی سر خط بنویس بر خلق چهارابلیس:
آنکس که زمین خواهد طوبا به چه کارش باد
خزیدند و شب مسکین گرفتند
شکن در هم زدند و چین گرفتند
تمام کوه بر معراج میرفت
شهان در جان من شاهین گرفتند
سرم بر باد میشد دل بر آتش
زبان از وعدهی دیرین گرفتند
کمر در قتلگه بستند و در بر
مرا در خرقهی نسرین گرفتند
امان بردند و جان در خطّهی نو
به غسل بادهی تکوین گرفتند
سخن کوتاه و خاموشی وزان باد
که حلمی بهر این تضمین گرفتند
چه خوشند این رقیبان که ز خود مقام دارند
ز دُم عقاید خویش همه ننگ و نام دارند
به جهان زر که تصویر همه هستی خسان است
به میان مرگ و میلاد به خسی دوام دارند
دل من ولیک خوشتر که کسم به هیچ نشمرد
به میان بزمهایی که خران خرام دارند
به درون چاه دنیا عجبا چه مستفیضاند
لب حلقه آی و بنگر که چه وهم بام دارند
طربم مرا به در برد و حراج عیش بنمود
به طرب خدایمردان ز خدای کام دارند
ز غبار جلوه رستم که به تخت دل نشستم
چه فروتنانه شاهان سر دل هوام دارند
گرچه ره عذابخیز است و عبور تیز دارد
عاشقان ولیک هر دم به دمش دوام دارند
تو سرور کن و جهدی که ز چه خلاص گردی
ز خمی دال برخیز به رهی که لام دارند
چو قوای عقلْ عالمْ به ظلام محض بردهست
بنگر به بزم مستان چه شبی تمام دارند
شهِ برقرار خوش باد، رخ زرد یار خوش باد
تو به از هزار خوش باد که هنوز خام دارند
حلمیا شرار خوشتر ز بهشت سرد خوابان
سر شعلههای رقصان خمشان نظام دارند
موسیقی: Mashk & Soul Button - Pensées
انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد
این هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد
درویش خدا بودم از دست خدا دادم
از دست خدا میده تا نور و نوا خیزد
من عشق روا کردم تا خویش رها باشد
چون خویش رها باشد بنگر که چهها خیزد
من امر نمیدانم من نهی نمیدانم
معروف نمیخوانم منکر که سوا خیزد
آزادم و سرمستام با جام تو در دستم
پیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد
این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوش
این مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد
هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش
دردانهی بیغش باش تا ماه فرا خیزد
حلمی به جهان بنگر زیبایی جان بنگر
بازی خوشان بنگر تا رخت عزا خیزد
کوتاهی و بلندی از توست، در برون پستی و بلندی خویش میبینی. خواب از تو و بیداری از توست. هوا از توست، جغرافیا از توست، حاکم نادان تو و مردم دانا از توست. راه از میان قلب تو آغاز میشود و آب از چاه زنخدان توست.
سامان تویی و خرابات تو. شور تویی و شار تو. سر چون فرو میآید آن خوف از توست و جان چو برمیخیزد آن ذرّهی جسور توست. ضرب از توست و آهنگ از توست. چنگ از تو و جنگ از تو.
تاریخ تویی و عیسی بر چارمیخ تویی. موسی در گذر از نیل تویی و بنی اسرائیل تویی. محمّد تویی و قرآن از توست. دیروز تو بودی، امروز تویی و فردا همه از سینهی توست. تویی که شمشیر بیداری از ظلمت خویش برون کشیده بر خویش ظهور خواهی کرد. مهدی تویی و آخراّمان تویی و عصر نو از توست.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: تبرا - نور
خزیدند و شب مسکین گرفتند
شکن در هم زدند و چین گرفتند
تمام کوه بر معراج میرفت
شهان در جان من شاهین گرفتند
سرم بر باد میشد دل بر آتش
زبان از وعدهی دیرین گرفتند
کمر در قتلگه بستند و در بر
مرا در خرقهی نسرین گرفتند
امان بردند و جان در خطّهی نو
به غسل بادهی تکوین گرفتند
سخن کوتاه و خاموشی وزان باد
که حلمی بهر این تضمین گرفتند
موسیقی: الف - راه بازگشت
نیمهشبان در رنجی سخت و عذابی بیپایان. آتش دیدار سوک، هستی درد و نیستی رسالتی شانهافکن. خواب بیداری، بیداری آتشی بیامان. مرگ آسان و میلاد سخت. دوباره هیچ شدن و دوباره از نو آغازیدن.
پنج هیچ و شش هیچ و هفت هیچ، هشت هیچ و نه هیچ و همه هیچ و هزار هیچ. یک هیچ، هیچ هیچ و همه هیچ. روح هیچ و معنا هیچ و خدا هیچ. امّا خدا نه هیچ، آن هیچ دیگر، هیچ به هیچ درنامده و در قامت هیچ نپیچیده.
نیمهشبان، آفتابی عظیم.
حلمی | کتاب لامکان
داستان این نیست که فقط دانایان میفهمند و چون دیگران نمیفهمند پس ایشان در رنجاند. داستان این نیست که ایشان در نورند و دیگران در ظلمتاند و پس ایشان از ظلمت دیگران در رنجاند. نه، رنج از این است که درک به ظرف عمل نمیریزد و مست نمیتواند دیگران را مست کند و نوردیده نمیتواند نور بتاباند و موسیقیشنیده نمی تواند دیگران را برقصاند.
دانایان در رنجاند چون داناییشان حرف است و خردشان در پستوهای نهان احتکار شده است و نمیخواهند، پس نمیتوانند خرد را به کاسهی عمل بریزند و بر سر دیگران شاباش دهند. دانایان، در وهم داناییاند، چرا که این دانایی هم نیست و خرد چون از عشق بار نگیرد و خون خویش بر عالم نپاشد خرد نیست، بلکه آخور ادّعاست. عشق هم تا از حرف برنخیزد و به میانه نخیزد باد هواست.
سالکان دلیران زمانهاند و نه خانهنشینان حمّال حروف. اگر زمانه پژمرده است از این است که سالکینش بیجربزهاند و بندگان حرف و قول و شریعتاند. ای رهروان! پس زندگی کجاست؟ این همه نقش و رسم پر، پس پرندگی کجاست؟ هزار گام در درون برداشتید، حال اگر راست میگویید و آن گامها گام حق بود
رنج گوید که برپا! نور ده
درد گوید میوهی پرشور ده
عشق گوید جان من رقّاص شو
سور میخواهی جهان را سور ده
حلمی | کتاب لامکان
تابلو: مردان رقصان از دنیس ساراژین
موسیقی: آرا ملیکیان - گلهای رهرو
چه باشد زهد جز ایمانفروشی؟
به جای جانسپاری جانفروشی
به صحن دیدهها افتی و خیزی
نه با نفس ریایی میستیزی
خوشا ای روسپی تن میفروشی
نه چون زاهد برهمن میفروشی
تو را این بندگی در صحن خلق است
که نان و خانمانت رهن خلق است
تو نه حق بهر حق گم میپرستی
تو ای پوسیده مردم میپرستی
سر سجادههای خودنمایی
به کوی خلق حیران هوایی
تو را در بند خود ابلیس دارد
چو تو بس بنده دامنخیس دارد
مجیز عقل گفتی مرد ترسان
که عقلت دست گیرد کوی رحمان
ولیکن عقل بردت کوی شیطان
و شیطان گفت ایشان را بسوزان
بسوز ای روسپی خودنمایی
که آتش داد پیغام رهایی
بسوز ای خفته روزی سر برآری
بسوزی تا بدانی چیست یاری
حلمی
موسیقی: تانیا صالح - طریق الحب
سخن عشق، بیان خاموشیست، گفتِ نگفتن است. سالک خدا، مجرای آوای خداست، چرا که آنجا که سخن نیست موسیقیست و موسیقی کلمه است که به رقص برخاسته. عارف عاشق، رقصان است، چه خفته چه بیدار، چه نشسته چه برخاسته، عالم از او در رقص است.
عارف محتکر از نور باخته است، عارف بخشنده با موسیقی برده است. عرفان عشق، بیان موسیقی خداست. کلمات خواندهشده کاری نمیکنند، آن همّت سالک است که برخیزد، بیرون رود و آنچه از درون آموخته در بیرون بیامیزد و صحنهی دلمردهی بیرون شادمانه و رنگین کند.
خدا آواز میخواند، فرشتگان آواز میخوانند، عاشق آواز میخواند، سالکین از چه به خود نشستهاند؟ مذهب عشق همه آواز طرب است.
راه طربناک ندیدی؟ بخیز!
سالک چالاک ندیدی؟ بخیز!
این همه از پاکی جان دم مزن
خامشی پاک ندیدی؟ بخیز!
حلمی | کتاب لامکان
داستان این نیست که فقط دانایان میفهمند و چون دیگران نمیفهمند پس ایشان در رنجاند. داستان این نیست که ایشان در نورند و دیگران در ظلمتاند و پس ایشان از ظلمت دیگران در رنجاند. نه، رنج از این است که درک به ظرف عمل نمیریزد و مست نمیتواند دیگران را مست کند و نوردیده نمیتواند نور بتاباند و موسیقیشنیده نمی تواند دیگران را برقصاند.
دانایان در رنجاند چون داناییشان حرف است و خردشان در پستوهای نهان احتکار شده است و نمیخواهند، پس نمیتوانند خرد را به کاسهی عمل بریزند و بر سر دیگران شاباش دهند. دانایان، در وهم داناییاند، چرا که این دانایی هم نیست و خرد چون از عشق بار نگیرد و خون خویش بر عالم نپاشد خرد نیست، بلکه آخور ادّعاست. عشق هم تا از حرف برنخیزد و به میانه نخیزد باد هواست.
سالکان دلیران زمانهاند و نه خانهنشینان حمّال حروف. اگر زمانه پژمرده است از این است که سالکینش بیجربزهاند و بندگان حرف و قول و شریعتاند. ای رهروان! پس زندگی کجاست؟ این همه نقش و رسم پر، پس پرندگی کجاست؟ هزار گام در درون برداشتید، حال اگر راست میگویید و آن گامها گام حق بود
رنج گوید که برپا! نور ده
درد گوید میوهی پرشور ده
عشق گوید جان من رقّاص شو
سور میخواهی جهان را سور ده
حلمی | کتاب لامکان
تابلو: مردان رقصان از دنیس ساراژین
موسیقی: آرا ملیکیان - گلهای رهرو
روح از آن لحظه که بیدار شد
خویش بدید و همهتن کار شد
از ورق شرع برید و پرید
راه بدید و سوی دیدار شد
راه بدید او که میان دل است
محضر دل سوی خط یار شد
خطّ درون دید و برونش گرفت
گرچه در این قصّه بسی زار شد
گرچه بسی خواب بر او شد حرام
حیف چه که حقروی هشیار شد
چشم ببست این سر و آن سو گشود
گفت نه بر هستی و هستار شد
دید عدم هست و دگر هیچ نیست
هیچ شد و در همه احضار شد
بوسهی حق بر لب حلمی نشست
جان قلمگشته به گفتار شد
خیر و شر از سر برهان و بیا
این همه در سجده نمان و بیا
گفت خدا دل سوی من صاف کن
رقص کن و دست فشان و بیا
این همه لبخشک چه ترسیدهای؟
نام مرا مست بخوان و بیا
با همه بنشسته و بگسستهای
وصل کن این رشته به جان و بیا
نام من عشق است، مرا عشق کن
عقل ز سر وابرهان و بیا
این همه در خاک چه جوییدهای؟
وا شو ز تدبیر و گمان و بیا
مسجد و معبد مرو بیمن مرو
منزل من قدر بدان و بیا
منزل من قلب سراپا خوشیست
پاک شو از چرک غمان و بیا
گرچه بدین قافله امّید نیست
تو سخن نور بران و بیا
حلمی از این راه که جوشیدهای
خلق سویم سر بدوان و بیا
عشق یعنی اعتدالی آتشین
در درون شعله حالی آتشین
در برون شعله با یاران دل
گرد هم در اتّصالی آتشین
مرکز دل نور و تاج سر تنور
جان و جانان در خیالی آتشین
این چنین با مردم سرخ خدا
عشق یعنی ارتحالی آتشین
قرنها بگذشت و این یک قرن هم
بگذرد در ماه و سالی آتشین
تا رسد آن لحظهی امر محال
در سکوت اعتزالی آتشین
دست در دست و نفس در سینه حبس
نام حق در انتقالی آتشین
گفت: حلمی! شد سحر از خواب خیز
وقت جام است و مجالی آتشین
Orange Blossom - HABIBI
موسیقی:
برو از مرزها بگذر بدان سر
بگفتت نه برو یکبار دیگر
هزاران نه شنیدی و تو منشین
تو را گوید نه و یعنی که بپّر
دلیران آری و یاری ندانند
که یاری از تو خیزد بهر دلبر
دلا عطر وفا از خون بخیزد
وفا میکن جفای عشق میخر
برو سویش مگو ماندیم و رستیم
که ماندن مینداند قلب پرپر
برون بودی، میان خیز و نهان رو
تمام خویش را بردار و بگذر
شبان از جان حلمی شعله خیزد
سحرگاهان ز لب لفظ منوّر
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان به سوختن آغازید. ابلیس از درد نعره میکشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق میگریست، در گریه رقصیدم.
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه شرارت نه نیکی، تنها تو.
میلاد دردناک روح در هر لحظه، و شعف بیانتها در هیبت رنج. عشق، هر لحظه جور دیگر؛ راه، هر ثانیه به شکل نو. نه دستآویزی، نه بهانهای، نه لنگرگاهی و نه کرانهای. ماندن به دمی، و آنگاه رفتن. رفتن مدام و خدا را در خویش و خویش را در خدا زیستن.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: (Mose - Balance (Continuous Mix
به دو خطبهی طربناک چو کشید باده از تاک
به ترانه گفت با دل که بخیز چست و چالاک
سر غم قمار میکن به شعف نثار میکن
سپهاش غبار میکن به فَرَش بتاز بیباک
سر غم گرفتم آن دم به دو ضربهی مصمم
کمرش به باد دادم کت و کول کهنه بر خاک
پدرش سیاهجامه سوی من سحر روان شد
قد و شانه همچو رستم دک و پوزه همچو ضحّاک
کمر پدر گرفتم که سوی پسر فرستم
غم و خصم هر دو خوشتر ته گور سرد نمناک
قمرم بگفت حلمی به سر سجادهی می
سحری دعای مستان برسد به گوش افلاک
دل غم هلاک بادا! شه غصّه خاک بادا!
همه باغ تاک بادا! همه دمْ دمِ فرحناک!»
جان بیعشقان فدای عقل شد
خلق بیحق در هوای عقل شد
منبر از عقل و فقیهش عقل گشت
نور دل بیرون و جای عقل شد
وجد را گفتند جفت روح نیست
پس خلایق در جفای عقل شد
صورت عقلش به خاک عشق دید
خلقتی صاحبعزای عقل شد
هر سویی آواز بیعشقان رسید
گوشهها پر از نوای عقل شد
گفت عقل و خورد عقل و برد عقل
ملّت غم مبتلای عقل شد
حلمی از اوصاف راه عشق گو
این غزل که شوربای عقل شد
موسیقی: Ara Malikian - Kach Nazar
ظاهر معنوی، باطن دنیوی؛
واعظان اخلاق، عالمان دینی چنیناند. این بازیگران.
ظاهر دنیوی، باطن معنوی؛
هیچ کس نمیتواند عارفان را تشخیص دهد.
عشقورزان شبیه زندگیاند، لباسشان لباس مردمان، از صحنهها به دور، صحنهگردانان، در قلبها در صدر.
حلمی | کتاب لامکان
غمت غریب و تنهاییت عظیم، ای تو بر سر دوراهی جهان خویش ایستاده! یا این سو یا آن سو، و مجال انتخابْ کوتاه، و توفان عشقْ عظیم آنگاه که بگویی آری، و دیگر هیچ چیز همچون گذشته نخواهد بود. تو بگویی آری، از اعماق دل، و عشق بشنود، و دیگر هیچ چیز همچون هیچ چیز نخواهد بود.
غمت غریب و تنهاییت عظیم،
ای تو بر سر دوراهی جهان خویش ایستاده!
و آفتاب دیگر خواهد شد و شب دیگر خواهد شد و روز دیگر. سنگ دیگر خواهد شد، حیوان دیگر و انسان دیگر. و چون تو انتخاب کنی و قدم در راه بگذاری، و چون بهتر بگویم: قدم در راه بگدازی.»
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Of Monsters And Men - Love Love Love
گفت عاقل نان ز آزادی به است
گندم اندوه از شادی به است
بهر بوفان ظلمت شب نعمت است
در خرابی بهرشان صد شوکت است
خلق پندارد که عاقل فکر اوست
خلق با عقل است و این عقلش عدوست
عشق گوید خلق! آزادی بجو
ای گرسنه رشتهی شادی بجو
نان رود از کف چو آزادی رود
غم بیاید نان برد شادی رود
این فکوران بندهی ناماند و کام
دلقکان عقل در کوی ظلام
بیخردمردان کاهل هر سویند
هر که مستی را دهانش میبویند
هر چه بدبختی ز عقل ناقص است
ظلمت عالم ز عقل ناکس است
هر حجابی را که بر سر کرد عقل
خلقتی را ساده منتر کرد عقل
ای خلایق عقل را سنگش زنید
کاسهی پوکِ سر آونگش زنید
تخت و تاجش بر سرش ویران کنید
این شه عریانه را عریان کنید
این خران خاک آزادیستیز
این شرورعقلان آبادیستیز
این زبانبازان خوار بیسخن
خلقخواران، سایهبازان کهن
یک تن و در هر دو هیکل چپّ و راست
یک تناند و یک لجن بی کمّ و کاست
حلمی
گفت عاشق حرف حق: شادی بجو
نان بخواهی هم تو آزادی بجو
موسیقی: Adrian von Ziegler - Prophecy
آزادی دو گام دارد، از بند خویش و از بند خلق. آن خلق هم از خویش است. پس آزادی یک زنجیر دارد و آن خویش است و باید گسست.
پیام برای دل دردمند است، برای خلق نیست. خلق مذهب خویش دارد و آن مذاهب هواست. پیام خدا برای سالک دل است، برای آنکه در آستانه ایستاده و میخواهد داخل شود و جسارت دخول میطلبد.
حقیقت در هیچ کتاب نیست، حقیقت در قلب است. سکوت در قلب است و صدا در قلب است. و خداوند میگوید: کتابها را ببند و به سوی من تهوّر کن.»
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Martin Roth - An Analog Guy In A Digital World
خوشان را با خوشان محشور دارند
کران را از کران مجبور دارند
صبوران با صبوران باده گیرند
عجولان را به خامی غور دارند
هر آنکس بار خود بر دوش دارد
نه کس را بهر کس در گور دارند
تو غمگینی که غم را دوست داری
خوشان از خندهی خود شور دارند
غمت از دوش خود بر کس میفکن
تو را با جنس خود در تور دارند
جسوران با جسوران در عروجند
خموشان را به حق منصور دارند
عقاید از سر تاریک خیزد
رفیقان دل از دل نور دارند
به سربازی دل حلمی سخن راند
حروف عشق از حق زور دارند
موسیقی: Sleep Dealer - The Way Home
هر کس درست همانجاییست که خود ساخته است، اسیر در اسارت و آزاد در آزادی، خفته در خواب و بیدار در بیداری. اسیر باج اسارت میدهد و آزاد بهای آزادی میپردازد.
آنکس که نمیتواند، انتقاد میکند، آنکس که میتواند، کار. نقزن از نق سیر نمیشود چون این عادت اوست، عادت از او نیرو میگیرد. آنکس که کار میکند نمیتواند ناله کند، چون قاب عادت را شکسته است، او زنده است.
آفتاب بر سر خواب و بیدار یکسان میتابد، خواب میگوید آفتاب زحمت من است و آمده عرقم بستاند، نفرین میکند و اصم میماند. بیدار آفتاب را شکر میکند و میگوید امروز مرا چه خدمتی بهر زندگی سزاست؟ میبالد و برکت میبخشد.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Max Richter - The Quality of Mercy
ای رمز تو آسمان گرفته
راه تو سپاه جان گرفته
نور تو زمان ستانده از خود
موسیقی تو جهان گرفته
راه تو رهی ز آسمان است
بر روی زمین کران گرفته
اسم تو بزیستیم و خوش بود
این زیستن امان گرفته
هر کس ز تو گفت کار خود کرد
وه زین شب گفتمان گرفته
من گفتم و این تو بود در من
در هم ز تو گفتِ مان گرفته
ای اهل ادب چه گویی از ما؟
ای جمله خران نان گرفته!
حلمی چو قلم ز ماه بگرفت
عشق از نو خط بیان گرفته
موسیقی: Sleep Dealer - The Way Home
ای دل خوندیده جانافراز شو
روح عریانی، حجابانداز شو
خلق اوهامی به قعر چاه بین
مردم بیراه را خودخواه بین
مردم حق را بگو بیدار باش
هر زمان آمادهی پیکار باش
غفلت و جهل است هر سو، تیز کن
این بهار کبر را پائیز کن
خامشان شاهد معراجوش!
بر شوید ای رهروان کاجوش
کو به کو این قاره نورانی کنید
این ره شب را چراغانی کنید
سالکان راه بی روی و ریا!
بر شوید ای پاسبانان خدا
ظلمت کوران اگر برجاست این
چون تو بنشستی ز دل، برخاست این
تو بخیز ای دل که از برخاستن
شعله پرسو میشود از کاستن
تو بخیز از خویش و از حق نور ده
آتشی بر هیزم مغرور ده
صلح خواهی جنگها بیباک رو
در پی حق رزمهای پاک رو
شاهدند آنان که با دل خاستند
از میان شعله کامل خاستند
شاهدند آنان که بیدل تاختند
بهر خود از شعله دوزخ ساختند
بیدلان را این وحوش کور بین
تو برو با دل خروش نور بین
حلمی
موسیقی: Balmorhea - Remembrance
خوشان را با خوشان محشور دارند
کران را از کران مجبور دارند
صبوران با صبوران باده گیرند
عجولان را به خامی غور دارند
هر آنکس بار خود بر دوش دارد
نه کس را بهر کس در گور دارند
تو غمگینی که غم را دوست داری
خوشان از خندهی خود شور دارند
غمت از دوش خود بر کس میفکن
تو را با جنس خود در تور دارند
جسوران با جسوران در عروجند
خموشان را به حق منصور دارند
عقاید از سر تاریک خیزد
رفیقان دل از دل نور دارند
به سربازی دل حلمی سخن راند
حروف عشق از حق زور دارند
عاشق میگوید وقتی همه کس منم، با که بجنگم؟ وقتی من همهام، با که در خود بجنگم؟ همه در من به جنگاند و همه در من به آشتی. تاریکی آنگاه است که چهره میپوشانم و نور آنگاه که حجاب میگشایم.
سفرهی ستارگان تنم تا بیانتها گسترده.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: [Sigur Rós - Valtari [Full Album Stream
چو به کار قتل خویشم همه در حیات عشقم
بیخودی چو قسمتم شد همه در جهات عشقم
سوی من نگیرد آدم که سویی ندارد این کم
من سوی شما بگیرم که دم نجات عشقم
به شبان به روح خیزم که زمامدار روحم
به زبان روح گویم که شه فلات عشقم
زاهدان و حلقهبازان هر شبی به جوب ریزم
عاقلان به مرگ بیزم که دم ممات عشقم
شاعران و لغوگویان که دُم دراز دارند
همه را لگام گیرم، چه گویی که لات عشقم
خامشان به خواب بخشم هدیههای لامکانی
هر که جان دهد جهانی بدهم که ذات عشقم
حافظ صفات روحم، خادم جهان جانم
پردهدار آسمان و قاضیالقضات عشقم
حلمی از سخن چه داند که همه زبان من اوست
من کهام؟ بگویمت هان! خازن لغات عشقم
موسیقی: Glen Hansard - The Closing Door
یک سیهدل ادّعای حق دارد
در خفایی جفای حق دارد
در برون به ریش و دوش عبا
زاری و های وای حق دارد
زهد خود پیش خلق میزارد
جرم خود در لوای حق دارد
نفس او چون شریک شیطان است
خلق را ساده جای حق دارد
خاصه باید ز سگ بیاموزد
جغد هم خوش وفای حق دارد
روح اهرمن به شکل انسان است
هر خری که نمای حق دارد
سربهتوی و عام و بینام است
هر که او نینوای حق دارد
حلمیا شب به کوی باده بیا
ساغری اختفای حق دارد
موسیقی: Imen Mehrzi - Mahboubi
آنچه میماند به یک جا خوش
نیست، مرده است به حاشا خوش
ذرّهی حق همیشه در گردش
گه به صحرا و گه به دریا خوش
تو ستارهای، خیال شر سوزان
وین ولایت به سودا خوش
گر به ضرب چرخ همی رقصی
زادهی چرخی و به بلوا خوش
ورنه تو عمودِ بیداری
بر فراز زیر و زیرا خوش
شاهد دلم دوش میگفت
حلمیا این دم دمیرا خوش
Tomaso Albinoni - Adagio in G Minor
موسیقی:
ای تو را خوش یافتن نایافتن
خاطرت با زلف پنهان بافتن
تو مرو از دل مرو از خوابها
تو مرو از منظر بیتابها
خوش نشین بر طاقهای روحوش
در دل بیخوابهای نوحوش
تو درون منزلی صد سالها
ما برون از منزلیم از قالها
ما درون گشتیم و دنیا هیچ شد
نزد ما دیروز و فردا هیچ شد
منزل حال آمدیم از گورها
مرده بودیم و کنون در سورها
سال و ماه و روز و ساعت پوک شد
عقل پروایی بتی مفلوک شد
قبلهی ما خاک بود و حال دل
خانهی ما مسجد و امسال دل
آنچه در کوی کلیسا کال بود
در تو یابیدیم و روح حال بود
ادّعای هندوان بشنید دل
حق ولی در نزد تو یابید دل
ای رها از غربها و شرقها
در میان ای شاه رعد و برقها
تو بمان با دل که دل از توست پاک
از تو این حرف و سخن خاموشناک
حلمی
ترس گوید باز با ما رام باش
برّهای در درّهی آرام باش
عشق گوید سر کش و پرواز کن
پختهی دنیا و ما را خام باش
نوبت تعظیم بر بتها گذشت
نور حق بر قلّهی اهرام باش
منقضی شد نامهای باستان
نام نو در سینهی بینام باش
عقل گوید شرط طامات عظام
زین مقامات عوامی عام باش
تو برو غوّاص شطّ سرخ شو
سالک آن ماه ناهنگام باش
چیست راز عشق؟ گفتم، گفت هیچ
عاشق هستی نیکانجام باش
حضرت حق بار داد و یار داد
حلمیا شاکر از این پیغام باش
تو به فردوست رو ما را واگذار
من به دوزخ میروم دیدار یار
بندهی دیروز و فردایی و ما
سالک این حال ناب مشکبار
فرش عقلت گر چه پر نقش است لیک
عاقبت دارت زند نقش و نگار
عقل را با عدل چون آمیختی
آنچه در دست است جامی زهربار
جام تو نوش تو بر خلقش مزن
ظلمت خویشت مکن بر کس نثار
کودکی و زاری و پیچیدگی
سادگی و پیری و مستی و کار
چوبک امر تو بر آتش زدم
دوش در معراج سرخ بیقرار
گفت حلمی ساده کن این کار را
ساده کردم در شبی این کار و بار
هنر از واقعیت برتر است، چنانکه خیال از وهم. نه هنر برای هنر، نه هنر برای شما، بلکه هنر از خدا، برای خدا، از جهان خدا برای جهانیان خدا.
سخن از گفت بهتر است، چنانکه خاموشی از حرف، که حرفها را باد آورده باد میبرد و سخن خود باد است از ناکجا، خود خاموشیست و از بینهایت آمده شما را بر بالهای خود تا بینهایت میبرد، و از مرکز قلبتان با شما سخن میگوید. چنانکه این صدای خداست، گویی صدای شماست که با شما سخن میگوید.
کلمه موسیقیست و موسیقی کلمهی به سخن درنامده، از سخن برتر، از سکوت جوشیده، از جهان بالاتر، از خوابها و آبها آنسوتر، بر تاج سر شکفته، از مرکز قلب در عالم جوشیده. کلمه خود خداست و موسیقی خدای به سخن درنامده؛ تمام عشق، از عشق بالاتر.
هنر آن بار است که عاشق از آسمان بر زمین مینهد.
حلمی | کتاب لامکان
اهریمن با موسیقی دشمن است، چنانکه زاهدان از صدای ساز میگریزند. زاهدان، فرستادگان اهریمناند و جنگ ایشان با زندگیست.
زاهد عارفنما دامن انسان گرفت
مدّعی حق بُد و بوسه ز شیطان گرفت
ای برهی بندگی جنگ تو با زندگی
نیک شنو وصف خود: دیو که قرآن گرفت
حلمی | کتاب لامکان
غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست
دور شو از دم این جمعیت نقشپرست
آن که دشوار در آمد به طریق ازلی
رازش آسان نکنم فاش به نامردم پست
گم نخواهد شدن و جلوه نبازد به مجاز
حق به برکت بدهد بادهاش از ساغر هست
سوی ما گیر و مرو از ره بیگانه دمی
آن که این رشته نگه داشت به ناگه مگسست
دل میالای به شرّ و برو زان چشمهی پاک
جرعهها نوش کن و گوش کن آواز الست
خلقت آهنگ دگر کرده که باز آوردت
جان بهایش بُد و آن کهنه بتانی که شکست
دیدمت خسته و نالان به دلی خوابزده
بردمت دوش به احرام ازل دست به دست
هیچ دیدی چه خبر بود بدان میکدهها؟
هر که مست آمده بود از قفس چرخ برست
به میان حلمی دیوانه چو از هوش بشد
خنده زد ساقی و فرمود که این گونه خوشست
برای آنکس که نمیخواهد درد آزادی را بکشد چه میتوان کرد؟ برای آنکس که میخواهد متعلّقات هزارانسالهاش را با خویش نگاه دارد و در آن واحد از حقیقت دم زند - و چون چنین کند حقیقت از او بگریزد چرا که حقیقت زنده است و او مرده - و برای او که غمزهی صلح و کمال کند و خندهی دروغین زند - چرا که خندهی حقیقی از درخشش چشمان پیداست و از چین رنجها و عمق مردمکان رازدار - و او را که وهم وصال کند و وهم فراق کند و در کتابها و خرابهها سر فرو برده و خویش را تهی نتواند و لاف تهی بودن زند، چه میتوان کرد؟
Bach - Cello Suite No. 2 in D minor
موسیقی:
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن چگونه از کلام حق به جهت اثبات و جانبداری از فکر خویش بهره میجوید. فکر تو باطل است ای نادان، تو باطلی، جهتات باطل است، نفسات باطل است، هستیات باطل است، هیچ حقی نمیتواند تو را راست کند، مگر اینکه زحمت کنی، خون و عرق بریزی و جان خود بالا آوری و این یک قدم ناقابلِ بینهایت را برداری و خود را به آغوش حق افکنی.
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن،
آن احمق را.
حلمی | کتاب لامکان
ای بس عجب که خامان از عشق دمنند
ترسندگان ز حقّت در صورتت دوانند
بی هیچ نای رفتن از وصل لاف دارند
از تیرها گریزان در حسرت کمانند
از خطّ زنده فارغ، با آنچه رفته عاشق
بنبست خودپرستی در کوچهی گمانند
این گونه سالکانی از موسقی گسسته
در خویش تار بسته، خود گفته خود بخوانند
ای خام! راه دور است، برخیز و جاده فرسا
صد پخته از تو خوشتر خونیده میکشانند
از مرگ باک داری، تو خوی خاک داری
تو عاشقان ندیدی خون رزان چشانند
ما تک به خویش خوانیم، این جمعها ندانیم
این خشکها نگه کن در وقت چون شکانند
گه سبز و گه بنفشی گه زرد و گه عنابی
هرگز منافقان را دیدی که چون درانند؟
ای صد عجب که مستان در رنج میستیزند
این شوی و مویداران در وهم صلح جانند
وقت سحر جهانم پاشید و عشق فرمود
حلمی بیا که پیران راه صواب دانند
هیچ کس نمیتواند حقیقت را تبدیل به ایدئولوژی دلخواه خود کند و از آن ماهی دلخواه خود را بگیرد. هیچ فهم مشخّص و قالببندیشدهای از آن» وجود ندارد و هر کس آن» را در مشت بسته نگاه دارد آن مشت از هم میپاشد و آن قالب فرو میریزد. صرفاً با مجرا و محلّ عبور بودن میتوان در خدمتش بود، در خدمتش زنده بود و زندگی بخشید.
حلمی | کتاب لامکان
انجمنها از خدا دارد دلم
حرفهای آشنا دارد دلم
بهر بیدردان جفا چون تیغ زهر
بهر بیماران شفا دارد دلم
گفت با ما این همه تبعیض چیست؟
گفتم انواع وفا دارد دلم
با خوشان رسم و آیین و بزک
خوشههای ناسزا دارد دلم
با قویقلبان جهد و راستی
بوسههای بیهوا دارد دلم
هر چه حکم عشق جاری در منست
بیهوا بر روحها دارد دلم
از فروغ مشعل مردان عشق
آتش بیانتها دارد دلم
نور میبارد به رهگمکردگان
بینوایان را نوا دارد دلم
هر که را نزدیک شد دیدارها
از ره پنهان ندا دارد دلم
همچو حلمی در گریبان عدم
گنجها بی ادّعا دارد دلم
موسیقی: Monteverdi - Lamento della Ninfa
سرانجام قبضهشدن آگاهی و تمامشدن کار. سرانجام در سختترین و ناگذرترین لحظهها که فراقی و هجرانی از هر سو بانگ برمیدارد و دیوان از هر سو دلشادند و نه هیچ باده و هیچ ساغر. سرانجام در چنین لحظات تابناک؛ نابود و مستحیل و تمام در کار خدا، کار می. گرچه هرگز تمامی در کار نیست.
ابتدا عشق و انتها عشق،
و نه هیچ ابتدا،
و نه هیچ انتها.
حلمی | کتاب لامکان
باز این عمق شب و شور آتشین و شعف بیحد. باز آن من که رفت و باز این من که سر کشید. باز انسان به گور شد و روح پر کشید. باز این عمق شب!
باز من سرکشان به رویای عاشقان، خستگان و از رمقافتادگان و همهی آنچه که نمیخواهم و نمیتوانم گفت.
: باز این من و باز این غم!
: عجب! غم؟! مگر غم هست آنجا که وجد هست؟
: آری آری هست، و حیرتا که چه سخت هست! آنجاست غم نشسته، پریشان، آن ابلیس، که تو مرا سخت میآزاری و این جهان از آن من است و کار من است و تو مرا پریشان میداری، و من میگویم من نیز ناچارم، شعفام، جز این نتوانم کرد و جز این نتوانم بود. تو بزار و من میزایم هر لحظه جهانهای نو از زهدان خدا.
آری آری چه سخت هست غم،
و چه شوریده منم، شعف؛
رقصان، بیمروّت، عدم.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Henry Purcell - Come ye sons of art
چرخن رقصکنان مستِ مست
آن مه مسرور به جانم نشست
گفت که پیراهن خود باز کن
بازگشودم به جهانی که هست
نیست بُدم هست شدم هستِ هست
هست همه تاب و میانم شکست
سال نو آواز نو کردم به جان
زان دم نو بال نهانم برست
آن همه انسان که بُدم هیچ شد
بال برون شد ز دو بنبست دست
مرگ تو مرگ من و مرگ جهان
زندگی نوست برِ مرگ پست
عارض چشمان توام، عرصه نیست
غمزه کند گر فلک غمپرست
شب سوی ما گیر نهان حلمیا
ساعت می باز به بزم الست
حراماید که عشق هست و از آن بهره نمیبرید. خراباید که عشق هست و قدرش نمیدانید و به کارهای پست و کوچک خویش خوشاید و خدمت عشق نمیکنید و بر تاج سر نمیگذاریدش. حراماید و خراباید و کوچکاید و عظمت و راستی و شکوه نمیبینید.
شما با مردگان خوشاید و زندگان را نمیبینید، چرا که تنها زنده زنده دریابد. شما با سایهها خوشاید و با آواهای غم و شادیهای دروغین.
خراباید که به آبادانی نمیکوشید و عرق روح نمیریزید و از وفور روح در خرابآباد تن برکت نمییابید. بیچارهاید که دروغ نرمینه به حقّ استوار ترجیح میدهید.
عشق جان خود کند و حق بر دربهاتان هزار بار کوبید و پاسخ نشنید، جز به خرابی و ناله و ما را به خود وابگذار! باز هم عشق برایتان جان خواهد کند و آواز خویش بر در و دروازههاتان خواهد خواهند، آنگاه تنها یک آواز؛ آواز پسین. و زان پس دیگر هیچ کس جز خداوند نمیداند که چه خواهد شد.
حلمی | کتاب لامکان
عالم و آدم چپ و تو راست باش
آنچنان حق سیرهات آراست باش
راه پنهانی رو خود را سِیر کن
وانگهی آنگونه جان پیداست باش
مشت گِل وا کن عبور روح بین
همچو آن خویشی که بیپرواست باش
همره بادی که از بیسوست رو
همچو آن جانی که بیهمتاست باش
عقل گوید مرگ و دیگر هیچ نیست
همچو آن هیچی که از خود خاست باش
عشق گوید هیچ هست و هیچ مست
آنچنان هستی که از خود کاست باش
مست باش و راه بین و روح شو
همدم آن او» که نامیراست باش
حلمیا بیگاه شد پرواز کن
در دمی آن خانه که بیجاست باش
موسیقی: Tanita Tikaram - Twist In My Sobriety
طوفانیام؛ برای در خدمت تو بودن آرامم کن، نه برای آرام بودن. در درونم موجهای خروشان بر هم سر میشکنند و با هم میآمیزند و فرو میریزند و برمیخیزند. طوفانیام؛ برای آرامش خوابهای خود آرامم کن، ورنه گر نیکتر میدانی بگذار بخروشم و زین موجها خود را و همه را با خود ببرم بدانجا که خود میدانی و میخواهی.
بیبادهمستی چنین خوش است؛
لبتشنگی و خستگی و فرو آمدن پلکها،
لیکن آرزوی بیداری و برپایی و رقصیدن در هیچنای عدم.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Sevak Amroyan - Yarkhushta
در تمام رنجها دوام آوردهام
دوام خواهم آورد،
در تمام دردها.
چرا که هنر خود بودن را میدانم.
چرا که میدانم هر بار
چگونه سر برآورم و بگویم:
گور پدر سنّتها!
گور پدر آیینها!
گور پدر عزا و ادا!
گور پدر سالهای نو!
و همه حالهای هوا!
در تمام ایّام و ادوار دوام آوردهام،
چرا که میدانستم کیستم؛
من روحم،
ذرّهی خدا.
و هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند
از آن خویش در آوردم.
این بار به صدای رسا
فریاد میدارم
تا ابد تا همیشه:
گور پدر عزا و ادا!
گور پدر سالهای نو!
گور پدر قدیم و جدید!
گور پدر دنیا!
من از آن توام.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: (KINO - Spokoynaya Noch (Calm Night
جان همی کندم و زین حادثه جانی بردم
جان ز کف رفت و عوض جان جهانی بردم
کشتی باده به صد آتش و طوفان راندم
بینشان گشتم و گم تا که نشانی بردم
قاصد مرگ به هر ثانیه دورم میگشت
مرگ را کشتم و هر ثانیه آنی بردم
خیر و شر هر دو ز صد گوشه ندایم میداد
هر دو را سر زدم و شاه شهانی بردم
منطق از منزلت خویش جدایم میبرد
عاقبت عشق شدم عیش عیانی بردم
ساقی از قسمت پیمانه دو جامی دادم
خانومان سوختم و خانی و مانی بردم
کُه بدم، کاه شدم، باد ببردم به فلک
بیکران گشتم و صد کام و کرانی بردم
حلمی از رهگذر خاک بر افلاک بشد
بوتهی خشک بُدم سرو چمانی بردم
تو سایه و من نورم، تو ضعفی و من زورم
تو جمعی و من فردم، بنگر که چه منصورم
مجبوری و آزادم، بیجایم و شهبادم
تو خلقت اندوهی، من خالق مسرورم
از خویش برآرم دست، از خویش شوم سرمست
تو با دگران شادی، من بیخود خودجورم
شاید که به شهر خویش یک سایه ز من یابی
تو سایه ز من پوشی، من قابلهی نورم
من موسقیام ای دل، آن موسقی رقصان
نی زین هیوهیبازان، آن موسقی دورم
تو تارک اینها شو، برخیز تو اینجا شو
فارغ ز کجینها شو، برخیز به دستورم
پیغمبر دل گوید حلمی سر خُم کج کن
کاین بادهی مستورم، وین م مشهورم!
موسیقی: Follia - Hesperion XXI and Jordi Savall
بر هر جویندهی راستین است که به کشف گوهر درونی خویش به هر رنج و مشقّتی که باشد همّت گمارد. سرانجام زمانش فرا میرسد تا یک جویندهی حقیقی از شرع ورق به طریق حقیقی شناخت خویش قدم گذارد.
جان به حقایق نیاز دارد، نه به احکام. حکم هرچند برای طبع خام دواست، و فرمان گرچه برای عقل شفاست، لیکن برای قلب، حقیقت نوشداروست و بر جان تنها حقیقت رواست.
قلب، خون تازه میخواهد، نه خون مردهی مردابها و خوابها و سرابها. آب باید از سرچشمه بجوشد. آب تازه، آب روح. آب عشق، آب نَفَس. جان عاشق، زندگی میخواهد، رقص میخواهد، تپندگی و تپیدن میخواهد، نه فقه، نه شر، نه قفس.
" قلب، آزادی میخواهد.
و آزادی آنِ من است،
و در دامان من است.
پس به سویم این مردگیها بها کنید.
بمیرید و هنر زنده شدن فرا آموزید."
چنین گفت عشق.
با آن نگاه خیره،
آن چشمان خون.
حلمی | هنر و معنویت
زندگی یک سفر است و بالاتر از آن برای یک جویندهی حقیقی یک مأموریت. عمل بیعملی یعنی تو از اهداف شخصی خود دست میکشی تا حقیقت تو را به خدمت گیرد. پیروی حقیقت، خادم حقیقت و در نهایت استاد حقیقت خواهد شد، و او مجرای عشق و همکار خداست.
در جستجوی حقیقت از جمعیتها بگسلید و اندکان حق را جستجو کنید.
این سفر زندگیست، نه یک استمنای ذهنی میان میلاد و مرگ.
حلمی | کتاب لامکان
[Arthur Meschian - Kayeler [Steps
تمام خرابیها و رنجها را به نام تو و برای تو تابآوردن، ورنه این جهان و خلایقش که به یک تف هم نمیارزند. تمام اینها را برای تو تابآوردن.
از ما برآوردن، و از ایشان فروریختن. از ما برآوردن و از ایشان باز فروریختن. برآوردن و هرگزا هرگزا هراگزا از برآوردن دستنکشیدن، و ایشان را از فروریختن. هر کس به طبع خویش.
تنها تو، به نام تو، برای تو.
حلمی | هنر و معنویت
Rajna - The Door of Serenity
دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی
امروز شعف خوشتر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی
امروز شهان خوشتر در خرقهی درویشان
بنشسته چو بیخویشان آن جام خفا دادی
آن خرقهی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعلهی خودگردان یک بوسه به ما دادی
خوندیده شد این چشمان در چشمهی بیخشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی
در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی
تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی
در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانات را اسرار فنا دادی
با هیچکسان گشتم تا ذرّهی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی
از هر چه که هستی خیز، ای هستی بیآویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی
حلمی ره کوهستان بس صعب و فلکلرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی
موسیقی: Katil — Kham-Khama
آنجا میروم که کارهاست. آنجا میروم که خارهاست و در میان خارها گارهاست. آنجا که درد بیشتر است و دشواری. آنجا میروم و مرا چنین هجرتی خوش است و عشق را چنین روانکردنی. پیش از آمدن چنین گفتم که آنجا میروم که درد است و جهل است و تاریکی است و غیبت است، و حال نیز چنین میخواهم و چنین میگویم. میروم آنجاها آتش تو بیفروزم. و چنین کردم و چنین خواهم کرد.
آنجاها میرویم، آن کوههای سخت، و بدانجا بر این امواج شوریده برخواهیم نشست. آن روزهای سرد را تشنهایم، و آن سختیها را مشتاقایم، به یافتن جانهای خستهی از خویش درماندهی به جستجوی راه، به جستجوی تو. آنجا میرویم و از آنجا به همه جاییم.
آنجا میرویم که از آنجا آمدهایم، بدان سختی ناهموار، بدان وحشی رامنشدنی، بدان تلاطم جانگداز، بدان سرمای گرم! آنجا میرویم که عشق را شعلهها و زبانههاست. از زمهریر نمیاندیشیم و از آتش خوف نمیکنیم. در مرزهای آتشین میزیایم و در این آتشها میخندیم و میرقصیم و مست میکنیم و در مستی کار تو میکنیم.
ما راستانایم
و ما را هنر چنین خراببودنیست،
خرابِ بودن.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Johann Strauss II - An Artist's Life
ناکسان بیمایگی دکّان کنند
عاشقان گوهر به جان پنهان کنند
گوهر پنهان درخشد از نهان
زان فیوضات نهانی آن کنند
جهل دائم خلق را چون چرخ کرد
گوش خود بر عوعوی گرگان کنند
چون که جان با موسقی بیگانه شد
لاجرم عرعر به گوش جان کنند
گرچه با جان خلق دون بیگانه است
هرچه را دیوان بگویند آن کنند
تو برو بشنو نوای گونهگون
ورنه در گوش خرابت لان کنند
تو برو گوش خرابت باز کن
حلمیا این کار را مستان کنند
موسیقی: Mark Eliyahu - Through Me
در خرابات نشستن، راندن و به خویش خواندن. این کجیها راست کردن، این دروغیهای راستنمای تباه. آن تباهیها آتش زدن و در دم آتشین خویش فرو دادن، و آنگاه برآوردن چون بالهای فرشتگان.
این ابلیسکان به ابلیسی خویش واگذاشتن، آن نکومردان به نکومردی خویش. تا شرّی و نکویی روزی هر دو از خویش ملول آیند و راه حقیقی بجویند.
خسته و ملول و زار، آنگاه که روح به آستانه رسد، حقیقت کمر میشکند و غبار راه از پاهای تاولبسته میستاند و مرهم مینهد و بر زخمها بوسه میزند.
چون میروی حقیقت بدرقهات میکند، و چون بازمیگردی به آغوشت میگیرد و بارهای عظیم خویش بر دوشت مینهد. این بار بادا تاب آری!
حلمی | هنر و معنویت
موزیک ویدیو: Karl Jenkins - Adiemus
نیمی به بقا، نیمی به فنا. نیمی به رزم، نیمی به بزم. نیمی به هستی، نیمی به نیستی. نیمی این و نیمی آن. ای آن در این ریخته! ای عدم موزون! ای حقیقت!
ای حقیقت! نوایت سوک و آستانت مرمر سرد آتشین! ای بینام! جامت سروش هوشیاریهاست. ما را در خود نابود کن و بود کن!
اینچنین هنری که هر آینه از خویش برخاستن و از مرزها برگذشتن. این چنین هنری، که نابودن و در عدم ناسودن. این چنین هنری جان را رواست.
از مرزها بیرون مشو، بالا رو! از مذهبها بالا رو و از هر چه هست بالا رو! از حیوان بالا رو و از انسان بالا رو، و آه ای روح! از روح بالا رو!
اینچنین هنری
که هر آینه
از خویش برخاستن
و از مرزها برگذشتن.
حلمی | هنر و معنویت
Johann Strauss II - Morning Papers
تمام خرابیها و رنجها را به نام تو و برای تو تابآوردن، ورنه این جهان و خلایقش که به یک تف هم نمیارزند. تمام اینها را برای تو تابآوردن.
از ما برآوردن، و از ایشان فروریختن. از ما برآوردن و از ایشان باز فروریختن. برآوردن و هرگزا هرگزا هراگزا از برآوردن دستنکشیدن، و ایشان را از فروریختن. هر کس به طبع خویش.
تنها تو، به نام تو، برای تو.
حلمی | هنر و معنویت
Rajna - The Door of Serenity
در عمق ره سپردن و در عمق جان بردن.
در عمق غنودن و در عمق برخاستن.
در عمق مردن و در عمق به میلاد نو برآمدن.
من آن بیرونها هیچ نمیبینم،
و این درونها جز هیچ نمیبینم.
هیچ که در درون میتند و در بیرون به پیش میتازد.
بازمیگردیم و جهان را بازمیگردانیم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: [Clint Mansell - Lux Aeterna [Eternal Light
تو عزمی کن ای مام پابسته جان
اسیری و جهدی به کوی خوشان
کمی پیشتر تا که بالا کشی
از این سور و سات نوای ددان
از این شهرگان نمای و هوای
بیا تا که برپا شوی سوی آن
دمی کژرویی یک دمی راسترو
بیا جانِ دل سوی دل در میان
رها شو تمامی ز شرّ و شجر
که جز غم نیامد برون زین دکان
اگر غم غمی کوه اندُه شکن
اگر شور شوری ز جان جهان
اگر جنگ جنگ مردان حق
اگر صلح صلح نبردآوران
اگر دل دلی خون کند عقل را
اگر سینهای سینهای خونفشان
برو حلمیا رزم پاکان خوش است
سپر کن حق و تیغ دل برکشان
موسیقی: Mikhail Ippolitov-Ivanov - Procession of the Sardar
بگو بر خستگان و از راه ماندگان چگونه میتوان مرهم بود؟
نه بر مستضعفان لاشیصفت دنیاندیدهی از دیوارهابالاروندگان.
تنها بگو بر خستگان و دردمندان حقیقی چگونه مرهم میتوان بود؟
بگو بر خفتگان در آستان بیداری چگونه مرهم میتوان بود؟
نه برخودبهخوابزدگان تشنهی دنیا.
بگو بر جهان چگونه آستانه میتوان بود
بر خشمدیدگان چشمبستهی سختیکشیده؟
نه بر ظریفان حقیر نازدیدهی پست
نه بر ابلیسان نمای کودک زار.
بر ون خفته میخواهم بانگ بیداری باشم
نه بر ابلیسان و سروشان شرّ بیدارینما!
آفتاب را میخواهم
و موسیقی را
و نور را
بر محتاجان حقیقیاش.
حلمی | هنر و معنویت
من کیستم؟ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید شاعری دوریگزیده. دوریگزیده؟ از چه؟ از خویش، از خلق، از خویش خلق، از خلق خویش. و چنین در خاموشی خویش را خلق میکنم هر دم. هر لحظه خویشهای نو برمیآرم. چرا که آن خویش که در لحظهی پیش از این میزیست حالی به تمامی رخت بربسته است!
من کیستم؟ عاشقی، اگر بتوانم بر خویش چنین لقب بلندآوازه دهم. اگر بتوانم بر خداوند آن معشوق تمام و آن والاترین عاشق جسارتی کنم، منم عاشقی، و شاید نیکتر که بدین بسنده کنم؛ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید، شاید شاعری دوریگزیده. هرچند شعر و پعر نمیدانم و با شاعران میانهام نیست. میانهام با خداست، داستانم خداست و کار و بارم خداست. کوچکی که کار بزرگی میکند.
سخن نمیدانم، مستی چرا. با اندوه بیگانهام، هرچند سختترینهاشان را به دل دارم. هنر نمیدانم، هرچند به برترینهاش مجهّزم، یعنی خدمت تو. زمین نمیدانم، هر چند تکتک ذرّاتش را زیستهام. زمان نمیدانم، هرچند فرمانش میرانم. عشق را هم نمیدانم و خدا را نمیدانم، هرچند جز کارش نمیکنم.
من کیستم؟ رهگذری، مسافری، خادمی، کوچکی، برگی، بادی، هیچکسی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Arthur Meschian - Flight
ای خبرگان ای خبرگان آن خمرهها را وا کنید
از خبرگی بیرون شوید و جامها پیدا کنید
ای خوابهای عقل زار، ای مردگان انتظار
ای مغزهای اشتهار آن قلبها دریا کنید
عمر گران بگذشت پست، ای وای زین عقل خجست
یک لحظه گر ماندهست آن یک لحظه را غوغا کنید
ای مردگان برپا شوید، ای زندگان با ما شوید
ای خفتگان قرنها آن رختها را تا کنید
ای روز با ما یار شو، ای شب دگر بیدار شو
ای مردم گمکردهره آن راه را پیدا کنید
آن راه وجد و روشنی، آن موسقی بیمنی
عزمی به راه روشن رقّاص بیپروا کنید
این جامههای تنگ را، این بردگی بنگ را
آتش زنید و روحوار خود لایق زیبا کنید
این مردگیها سخت تلخ، زین مردگیها بگذرید
آن زندگیها سخت خوش، خود را ز نو برپا کنید
ای دالها، با لامها! ای بادهها، در کامها!
ای جامها وی جامها بس بزم بیهمتا کنید
ای خبرگان ای زبدگان زین فاضلیها بگسلید
ابلیس منمنباز را آوارهی صحرا کنید
حلمی به پیمان گوش بست، بشنید آواز الست:
ای روحهای باستان فرمان حق اجرا کنید
نه همیشه در میان جمع، نه همیشه به کناره. هنر گوش فرادادن به هرآنچه خوانده میشویم. هنر عشق را دریافتن و به شکلی که دوست میداریم به بیرون از خود جاری کردن. به شکلی خلّاق، نو، قائمبهذات و منحصربهفرد، چنان چون خود روح، چنان چون خود عشق.
هنر را آن نمیکند که میبیند یا میشنود، هنر از آن اوست که دیدهها و شنیدهها وکشفها و شهودها و دریافتها را به شیوهی خود، از پس وسعت تجربههای سخت و اعماق آزمونهای زندگی، به زندگی تقدیم میدارد. چنان سالکان و واصلین حقیقی زندگی که زندگی را از مجرای جان خویش به زندگی بازمیگردانند.
باید چیزی آموخت، از سر عشق، کاری کرد بیمنّت، نو، از ته دل. باید به راه افتاد، از درون، در بیرون. باید برخاست، در هر دو سو، و به هر شکلی که نیک میدانیم و به هر شیوهای که میتوانیم به زندگی هدیه دهیم. بسیار از زندگی ستاندهایم، حال وقت بازگرداندن هدیههاست. حال زمانهی بخشیدن است.
حلمی | هنر و معنویت
بیخود شو به پیشام آ، یا با همه تنها شو
ای باهمه زین جا رو، ای بیهمه با ما شو
تو مست خودی با خود، این باده نمیدانی
من مست توام بی تو، ای بیتو به دریا شو
من قصّه نمیدانم، افسانه نمیخوانم
تو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو
با خلق به سودایی، این خلق نمیدانم
آن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو
بی چشم تو را دیدم در محفل بیخوابان
بی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو
حلمی تو چه میجویی؟ آن خانه به جان پیداست
بنشین و به پنهان رو، برخیز و هویدا شو
حقیقت مداوماً روح را به چالش زندگی میطلبد. عشق مداوماً روح را به شناخت بیشتر خویش فرامیخواند: حال یک گام پیشتر، یک گام پیشتر، یک گام پیشتر
خلق قصد حق میکند. سوءقصد حق میکند خلق. من از اینها میگریزم بادپا، من اینها به هیچ میگیرم. من از هیچ خاسته همه چیز به هیچ میگیرم و بادپا میگریزم.
من بذرها کاشته از خاکها افراشته، از خاکها میگریزم.
من خوابها دیده از خوابها برخاسته، از خوابها میگریزم.
از عامها میگریزم، از خاصها میگریزم و از پیغامها و نامها.
من از فصلها میگریزم، از وصلها میگریزم و در خانهی بینام خویش از تمام هستی و نیستی خویش میگریزم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Nazani
مگر که قلب از تپیدن بایستد که زیباییات نبیند. مگر آسمان فرو ریزد و طومار زمین و زمان در هم پیچیده شود، که چشم شکوه مرتفع به خاکافتادهات را نبیند و قلب از عمق تواضع سربهفلککشیدهی جانت دیوانه نشود.
زمین هیچ و زمان هیچ، عوالم همه در کف دست، همه هیچ، همه باد! تو لیکن ای بادشاه، تو همه! تنها تو، تنها برای تو، بر زخمها میتوان مرهم نهاد و بر جویهای روان خون فرداروز شهرهای زیبا بنا کرد. دردها میگذرند و اشکها و لبخندها، امّا تو نمیگذری، ای در گذر مانا! چرا که تو جانی، جهانی، اشکی، خونی، خندهای، و فتحی بر دروازهی هر شکست سهمگیر، و میلاد نویی، و برکتی بر هر جان که میبخشد و جز هیچ نمیستاند.
مگر که قلب از تپیدن بایستد،
که پس از آن نیز خواهد دید!
حلمی | هنر و معنویت
چه حلقههای بیثمر تو را به دار میکشد
بیا به حلقهی خدای که دست یار میکشد
نه رهگذار عشق که بیا و جان عشق باش
بیا که حقّ حی تو را بدان دیار میکشد
تو حرف دیگران زنی به دیگران و سایهای
حریف حرفهای نهای که از تو کار میکشد
قلم شکست و جان گرفت، قلمروی بیان گرفت
عنان کشید و خوان گرفت، خوشم به دار میکشد
رسید وصل تازهای، درون یکی برون یکی
بکشت جان و جان نو به روزگار میکشد
زمانهای غریب نیست، غریب حال آدمیست
که بر درخت روحسار نشسته قار میکشد
به خانهام رسید و خفت امام جمعه مستِ مست
خوش است حال عاشقی که انتظار میکشد
زبان عشق بسته است مگر به اذن دوست که
گدای خودفروش را به بند و دار میکشد
اگر چه مدّعی بسیست، یکیست قطب عشق و بس
هماو که چشم وحشیاش ز جان دمار میکشد
جهات عشق مشکل است، کسی رسد که جان دهد
وگرنه کار او ز نو به هشت و چار میکشد
خموش حلمیا! خموش! پیالهای بگیر و نوش
که کار خامشان روح به اشتهار میکشد
مجلس اشرار بین، جمعیتی کور و کر
بندهی شهد و شکم، بردهی کام و کمر
بیخبران از جهان، معتقدان ریا
قافلهی حیفنان، بیعرق و بیهنر
مفتخوران حریص، بیشرفان دنی
بیجنمان وقیح، زوزهکشان
این نجسان خائناند، ظرف فسادند و بس
مظهر اهریمناند، هر دمشان توف شر
خس که به مسند رسید، دیو به مصدر نشست
عشق به پنهان وزید، گشت گدا معتبر
خلق خسیاش بدید، رأی کثیفاش چشید
بندهی دنیا بُد و کرد حق از او حذر
کبر کلاهی گشاد بر سر این خلق کرد
کودکی و کودنی، جمعیتی بیگوهر
یا رب اگر وقت شد گو که به تیغ وزان
همره باد جنان قصّه کنم مختصر
کمکمک آن لحظهی ناب فرا میرسد
کوبش و شور خوشان، بوسهی سیف و سپر
بی حذری حلمیا گردهی توفان نشین
رزم خوشان بزم ما وین گذر پرشرر
Brand X Music - World Without End vs. Tomb Raider
بگشای پر! بالنده شو!
پرّنده شو! بارنده شو!
عقل هراسآلود را
از خویش وا کن، زنده شو!
امروز روز تازهایست
بگشای جانت، خنده شو!
جوینده بودی قرنها
امروز را یابنده شو!
امروز را بیدار باش
بر خفتهها تازنده شو!
از خوابهایت یاد آر
اندوهها را رنده شو!
طرح نویی اندیشه کن
بر تازهها یکدنده شو!
از چرخخواری دست کش
حلمی! خداخوارنده شو!
احمقان و کورمالان را ببین
این بساط فقه و فقدان را ببین
کار خودکرده به دشمن میزنند
بزدلی عقل انسان را ببین
زاهد دیوانه را تدبیر نیست
لاشی زنباز شیطان را ببین
عشق گوید روح باش و راست گو
مرد و زن را واده و جان را ببین
عقل ناقص این چنین خودکامی است
عاشق حق باش و میزان را ببین
این یکی پیری به خواب کفر و دین
آن یکی پیری نگهبان را ببین
مجلس وهم ددان بر باد شد
هیبت روح سلیمان را ببین
دوش بر بر باد وزان حلمی نشست
گفت ماهم بخت رخشان را ببین
الا ای جان بیبنیان شبخیز
بیا زین راه سرد وحشتانگیز
اگر مرد رهی با من یکی باش
که میسوزاندت این آتش تیز
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانهای نیز
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامهها، از خویش برخیز
میان روحها آخر چه باشد
رفاقتهای خرد و خشک و ناچیز
به خود بشکن همه بتهای هستی
سپس باز آ ، خسته و ریز
سخنهای دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز
این عشق همچنان بیمحابا به پیش میتازد. عشق، این هنر ظریف و بیمثال خداوندی. وفا کنی، وفا میبینی و طعم وصال میچشی. جفا کنی و بذر فراق بپراکنی، جفا میبینی و در آتش خود میسوزی. قانون عشق چنین است: یکی ستاندی، هزار از تو ستانده شود. و صدهزار از شما گرچه با یک عشق برابر نیست، باری هزار، مثالی که مکافات عمل بدانی.
و عشق را انتقام در کار نیست، تنها پاسخ عمل است. یک ضربه زدی، هزار ضربه نوشیدی. یکی جان ستاندی، هزار جان ستانده شد. بهوش باش، عشق را پیشه کن، جهات عشق را مراقب باش، که بس بیجهات است.
رنج، بیداریست. اشک، خنده است. عشق، بیطرف است. بیطرفی، طرف خداست. و عشق هرگاه که بگوید بس است، آن زمان بس است.
حلمی | هنر و معنویت
احمقان و کورمالان را ببین
این بساط فقه و فقدان را ببین
کار خودکرده به دشمن میزنند
بزدلی عقل انسان را ببین
زاهد دیوانه را تدبیر نیست
لاشی زنباز شیطان را ببین
عشق گوید روح باش و راست گو
مرد و زن را واده و جان را ببین
عقل ناقص این چنین خودکامی است
عاشق حق باش و میزان را ببین
این یکی پیری به خواب کفر و دین
آن یکی پیری نگهبان را ببین
مجلس وهم ددان بر باد شد
هیبت روح سلیمان را ببین
دوش بر باد وزان حلمی نشست
گفت ماهم بخت رخشان را ببین
یار جانی خطّهی خوبان گرفت
جان خرید و جان بداد و جان گرفت
این زمین و این زمان بازی اوست
هر دو سوی مرگ را ایشان گرفت
اغتشاش روزگار از کس مبین
این تکانْ عالم ز شصت آن گرفت
لرزش دست من و ضربان دوست
این چنین تحفه نه کس آسان گرفت
این چنین رقصی که ناپیدا خوش است
این چنین کوبی که دل جنبان گرفت
این همه شوری که خلق از خویش زد
حضرت حق جمله را تاوان گرفت
گفت حلمی حرف نور و پر کشید
سایه در دنبالهاش طغیان گرفت
موسیقی: Worakls - Inner Tale
مستی اینک آرام میگیرد، و با عبور از طغیانهای جان به کرانه میرسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جانها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده میشد و هرچه بخشیدنی بخشیده.
جان به بالا میرود و از چرخ بالا میپرد، و در این چرخ نیز کس بیهوده گم نیست. هیچ کس گم نیست و سرانجام هر جان آشوبیده از پس افتادنها و برخاستنها به طریق ابدی فراخوانده میشود و راه مییابد و نخستین گامهای لرزان خویش را برمینهد.
از میان سرزمینها گذشتیم، لنگرها انداختیم و لنگرها گرفتیم. از آسمانها گذشتیم، بالها بستیم و بالها گشودیم. تاریخ یک چرخ کامل زد و سرانجام بدانجا روان شدیم که نخست از آنجا آمده بودیم. این بار در آنجاییم که سرزمین ما بود و خود برساخته بودیمش و همه چیزش را از الف خود برافراشته بودیم. دوباره اینجاییم، از نو، تا نو نوتر کنیم و اینجا اینجاتر.
این ایستگاه ابدی، در اینجا خانهای خواهیم ساخت، در خانه خانهای نو، با آغوشهای گرم و استوار، و در اینجا از معبد درون خویش، معبدی برخواهیم آورد، و از آن به همه جا روان خواهیم شد. ما فرزندان راه ابدی، مبارزان طریق موسیقی و نور، بدینجا فراخوانده شدهایم و در این لنگرگاه آسمانی، تخت و بخت خویش برپا میکنیم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Katil - Kuzim
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهرهی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازهی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود میخواند.
اینجا آمدم، گِل بود و گِار. گُل و گُلستان به بار آوردم. مرد نبود و زن نبود. از سختی جان خویش و خموشیهاش مرد ساختم و از نرمی و پیچ و تابهای چو بادش زن برآوردم. شک بود، ایمانش کردم. مرگ بود، زاییدمش و زندگیش کردم. شرک بود و نفرت و انزوا. بوسیدمش به تلخجانی، شیرینروانْاش وحدت و دوستداری و مفارقت عطا کردم.
خدا نبود، و چون خدا نبود هیچ چیز نبود.
یار خدا بودم، همه چیزش بخشیدم.
حلمی | هنر و معنویت
آرامآرام فرو میریزد و آهستهآهسته جذب جان میشود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش میگشاید، و آنگاه از آتشهاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.
نخست شعلهها نرماند و گرماند و پذیرا، و آنگاه توفناک. این توفناکی را گریزی نیست. آن فراق را گریزی نبود، این وصال را گریزی نیست. این همآغوشی و در آغوش خموشی و ناله در جان زدن و به رضا اشک ریختن را گریزی نیست.
از رفتن گریزی نیست. هیچ جا خانهی روح نیست جز هیچجا! عشق دلدادگیست. عشق سرگشتگیست. عشق، خونکردن است. عشق جز به عشق به هیچ چیز خونکردن است.
عشق آتش است و آرامش است و نور است و جنگ است و موسیقیست و صفا، و آفتاب است در فروترینِ ظلمات، و آسمان است آنگاه که جز زمین به چشم نمیآید و آزادیست در آن زمان که آزادی کلمهای از یاد رفته است.
عشق، ستم است. چنین ستمی بر خویش روا داشتن رواست. عشق رنج است، این رنج آزادیبخش. عشق نان نیست، آزادیست، نانش نیز در آزادیست.
در آغوش هم بپیچید و بسوزید و فرو بریزید ای عشّاق، و فرزندان نو به دنیا آورید. نهراسید از فرزندان عشق و نهراسید از آنچه به دنیا گام مینهد، بلکه جهان را برافروزد و پرچم رویاهای نو برافرازد.
در آغوش هم بپیچید ای عشّاق
این فرصت گریزپا گرامی بدارید.
حلمی | هنر و معنویت
ساقی دل و سبوی چشمان
این کیست شبان به کوی چشمان
این مردمکان که خواب دارند
ما لیک تَکان به توی چشمان
دیدی که چه بیبخار برخاست
خلقی پی آبروی چشمان
ما جلوه و آبرو ندانیم
اشکایم نهان به جوی چشمان
خاموش که وقت کارزار است
برپای به هایوهوی چشمان
گفتا دم باده نیست حلمی؟
گفتم سر جان، به روی چشمان
جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، س نمیداند و سکنا نمیداند.
سنگینی چیست؟ بشکند و فرو ریزد! سیاهی چیست و سردی، که به زیبایی هجوم میآرد و طلب نکبت میکند؟ باشد بر طلب تو، پلشتی و نکبت از آن تو باد! این آرزو برآورده شود، بلکه آتشات زند تا در آتش خویش از نکبت خویش خلاص شوی! باری همهی آرزوها و نکبتها برآورده باد!
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
آرامآرام فرو میریزد و آهستهآهسته جذب جان میشود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش میگشاید، و آنگاه از آتشهاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.
مستی اینک آرام میگیرد، و با عبور از طغیانهای جان به کرانه میرسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جانها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده میشد و هرچه بخشیدنی بخشیده.
موسیقی: Katil - Kuzim
تنها آن زمانی که چیزی تبدیل به هنر میشود ارزش زندگی مییابد. تنها آن زمان که صوت درون شنوایی میشنود و مینویسد و مینوازد و به بیرون از خود جاری میکند، صوت صوت است. تنها آن موقع که بینایی میبیند و به بوم میکشد و به تپش جان خویش به جهان هدیه میکند نور نور است.
تنها سالک خلّاق است که لیاقت نام سالکی دارد، وگرنه این همه بسیاران حرف و حدیثی در همه سو ریخته، و جز ادعا و نخوت هیچ نیستند.
دانش را بگذار دم کوزه، تو برو سر به درون کوزه کش و آب حیات بهر خلق پیاله کش و ساقی باش. تو برو ساقیشدن و مستکردن بیاموز، ورنه همه کس که دانش مستی میداند.
تو برو رنج هستی بیاموز.
حلمی | هنر و معنویت
گریزاناند از حقیقت، چون به صورت دل بستهاند. گریزاناند از کلام خوشان، چون به اندوهگینان و به عارفان ظلمت دل بستهاند. از خویش گریزاناند، زین سبب است این همه به دیگران آویخته.
از موسیقی گریزاناند، چون به نواهای کهنه دل بستهاند. موسیقی نوییست. از هنر گریزاناند، چون هنرْ تغییر مدام است، و از تغییر گریزاناند، چون تغییرْ رسم بیرسمان است. بیرسمی، رسم جسوران است. صوفیان هوایند و هوشان بیهوست.
به خود میخوانم و از خود وا میکنم. مپندار که به اینجا آمدی به خود آمدی. از اینجا نیز رانده شدی تا باری از زندگی تحفههایی از تجربه برای خویش به کف آری، و آنها همه به کف زندگی باز پس دهی. باز خوانده خواهی شد و باز رانده، به هزار و صدهزار بار، تا آن بار که به خدمت و به افتادگی قدم در پیش نهی، به معبد زندگی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Circassian Ensemble - Laparise
آیا این عشق مرا هرگز رها میکند؟ نه مرا رها نمیکند. میگذارد تا آزادی را تا به تمامی بزیام. میگذارد تا خود را پوچ کنم در هر دو دست - دست عقل و دست عشق - و تنها دیگران را ببینم و تنها تو را در دیگران ببینم، و عشوههای تو را در پیچوتابهای دیگران.
این عشق مرا رها نمیکند. مینوشم رها کند، وصل دگر میبخشد. هوشیاری پیشه میکنم رها کند، وصل دیگر میبخشد. تقوا پیشه میکنم، وصل دگر میبخشد. توبه میشکنم رها کند، وصل دگر میبخشد.
من این وصلها چگونه قدر بدانم؟
من این عشقها چگونه سپاس گویم؟
من اینها را هیچ نمیدانم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Lévon Minassian - Doudouk
خود را به نام خدا فریفتهاند، این حریصان. از قونیه تا قم، از مکّه تا کربلا، از واتیکان تا اورشلیم، از بودگایا تا لهاسا. از هزار جا به هزار جا. خود را به نام خدا فریفتهاند، و خلق را، تمام حریصان.
هزار دشمن و یک دوست،
همین یک دوست بس.
حلمی | هنر و معنویت
دنیا میلرزاند و منکوب میکند. دنیوی حسرت میکشد که وه چه قدرتی، چه منزلتی! حریص آه میکشد و تمنّای بیشتر میکند. خفته در خواب فروتر میشود. خشمگین سرختر می شود و داغ میطلبد. عاشق به هیچ میگیرد و خرّم میگذرد، چنانکه هرگز دنیا نبوده و نخواهد بود.
دنیا میکشد و خونبها میگیرد، از طفلان دنیا و طفیلیان دنیا. عاشق تماشا میکند، این دامنبیرونکشیده، و رقصان میگذرد. به حقیقت بگویم؛ او هست، این دنیاست که میگذرد، در نوار بهخاکمالیدهی دامان او .
حلمی | هنر و معنویت
چنین رنجی که هستی میزاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانهی جان که هزار رگ میدرد و هزار رگ میزاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان وادادهای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو میزاید.
ای فرزند حقیقت! ای فرزند خدا! این پیوند دیرینه به یاد آر و خود را به تمامی به دستان طربآلودهی عشق وابگذار. بگذار این آلودگی تو را از تو بپالاید و خلاص کند. خود را به عشق بیالای، به حقیقت و به تقدیر محتوم خویش، که از خدا برنشسته و جز به خدا برنمیخیزاند.
حلمی | هنر و معنویت
آه سرانجام این لحظهی ناب که جان اوج می گیرد و زبان، و زبان با جان یکی میشود و هم آن بر قلم جاری میکند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی میشود و آفرینش جاری میگردد. لحظهی ناب ماقبلزمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.
خانهی دل رونقش از سوختن
جان به سر شعلهی حق دوختن
کلبهی آباد به از کاخ زار
دیر خرابات به از ملک تار
پرچم عشق تو به دل داشتم
جرأت حق کردم و افراشتم
خامشی و مستی و دلدادگی
چیست به از پیرهن سادگی
بار سفر بستم و راهی شدم
از ره درویش به شاهی شدم
آن ره باریک که طاق دل است
خلوت پنهان و اجاق دل است
گفتمش ای جان تو نوایت خوش است
ملک تو و حال و هوایت خوش است
مرحمتی باد که ساکنرُوان
خانه کنند این ره بیخانمان
محفل ما باد به کویی نشاند
تشنگی جان به سبویی نشاند
سفرهی ما نان و پنیر و شراب
چیست به از این سفر مستطاب
بر در این خانه به جان کوفتن
پاسخش این است غمان روفتن
دستکشاناند رفیقان ز جان
بزم شعف، کوی خدا، ملک آن
آن که تجلّی و خود هستی است
جام و می و ساقی و سرمستی است
خانهی دل برکتش از نام یار
چیست به از نام دلارام یار
حلمی
خود را به نام خدا فریفتهاند، این حریصان. از قونیه تا قم، از مکّه تا کربلا، از واتیکان تا اورشلیم، از بودگایا تا لهاسا. از هزار جا به هزار جا. خود را به نام خدا فریفتهاند، و خلق را، تمام حریصان.
دنیا میلرزاند و منکوب میکند. دنیوی حسرت میکشد که وه چه قدرتی، چه منزلتی! حریص آه میکشد و تمنّای بیشتر میکند. خفته در خواب فروتر میشود. خشمگین سرختر می شود و داغ میطلبد. عاشق به هیچ میگیرد و خرّم میگذرد، چنانکه هرگز دنیا نبوده و نخواهد بود.
چنین رنجی که هستی میزاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانهی جان که هزار رگ میدرد و هزار رگ میزاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان وادادهای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو میزاید.
تنها آن زمانی که چیزی تبدیل به هنر میشود ارزش زندگی مییابد. تنها آن زمان که صوت درون شنوایی میشنود و مینویسد و مینوازد و به بیرون از خود جاری میکند، صوت صوت است. تنها آن موقع که بینایی میبیند و به بوم میکشد و به تپش جان خویش به جهان هدیه میکند نور نور است.
گریزاناند از حقیقت، چون به صورت دل بستهاند. گریزاناند از کلام خوشان، چون به اندوهگینان و به عارفان ظلمت دل بستهاند. از خویش گریزاناند، زین سبب است این همه به دیگران آویخته.
موسیقی: Circassian Ensemble - Laparise
آیا این عشق مرا هرگز رها میکند؟ نه مرا رها نمیکند. میگذارد تا آزادی را تا به تمامی بزیام. میگذارد تا خود را پوچ کنم در هر دو دست - دست عقل و دست عشق - و تنها دیگران را ببینم و تنها تو را در دیگران ببینم، و عشوههای تو را در پیچوتابهای دیگران.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Lévon Minassian - Doudouk
دست را با دست نگاه میدارم، مباد رقصش عبور مهیبت از جانم را رسوا کند. دست را با دست نگاه میدارم، کس نفهمد چه در جانم میگذرد، هرچند دوست راز دل دوست میداند و به رو نمیزند.
بر این ارتفاع مهیب میلرزم. هرگز اینجا نبودهام. بر جادههای باریک همچو مو میگذرم. دست را با دست نگاه میدارم، مباد عریان کند راز در پرده را. هرچند نزد دوست عریانم. دوست میداند و به رو نمیزند.
من خوار میگذرم، من ذلیل و ناتوان از این همه حرکت عظیم در جانم. من خود را به تو واسپرده، لرزان بر این ارتفاع مهیب میگذرم. آه خدایا، دوست راز دوست میداند و من دست را با دست نگاه میدارم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Alfred Schnittke - The Flight
نوای بلند آزادی؛ عشق. نوای بلند عدالت؛ همین که جاریست بر زمین. آواز رسای خداوند بر زمین، در هر ثانیه، در هر دل؛ بیایید ای آلودگان و برکت یابید، و ای زهدپیشگان و ای مفسدان و مختلسان وهم و پروا، بمیرید و در دادگهان عدل الهی، تواضع و محبت و یاری بیابید.
آه سرانجام این لحظهی ناب که جان اوج میگیرد و زبان، و زبان با جان یکی میشود و هم آن بر قلم جاری میکند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی میشود و آفرینش جاری میگردد. لحظهی ناب ماقبلزمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارم
نمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچد
تو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میبارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح میبارم
بدان دم تا هنر ریزد برون از حجرهی مردی
سراسر سوز میگیرم، دمادم نور میخوارم
دمادم لرز میآید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد میگردی و من در بند پندارم
بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم
به حلمی پاکْ نوحافکن، به جامی سرخْ روحافکن
ز اوج قلّه تا پایت سراپا هیچمقدارم
موسیقی: Parov Stelar - The Sun
و داستانی عاشقانه صورت میبندد، باطنش را پیشتر بسته بود؛ تو را دیدن و تو را تمنّا کردن. آنگاه که در صورت محو میشوی، در باطن برپایی. تو را در باطن دیدن و در صورت برپا کردن.
هنر تو را دوست داشتن، تو را تجسّم بخشیدن و به صورت درآوردن، به صوت؛ کلمه. تو را به وادی کلام کشیدن، این ناممکنترین انقلاب زمان، و چنین انقلابی! من تو را در خود انقلاب کردم و این انفجار به بیرون پاشیدم؛ انقلاب عشق.
حلمی | هنر و معنویت
ای میانرفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیمشبی باز عیان بنشینی
مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی
بندهی عشق کجا حجرهی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی
گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی
متفرّقشده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی
گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی
حلمیا سهم تو از و مکان هیچکسیست
تا که بر سینهکش هیچکسان بنشینی
بخیز آنجا که آنجا را بسازی
بخیز اینک زمان روحتازی
سلوک عاشقان دانی چه باشد؟
رهایی از جهانهای مجازی
بخیز از جامههای سست زیرین
بخیزی تا بسوزی تا بسازی
به دنیا آمدی تا حق ببینی
چو باطل دیدهای این چیست بازی
برو آنجا که غرب و شرق محوست
نه کس داند ز رومی یا حجازی
برو آنجا که آب از عشق جوشد
ز خون روح بر خود تکیه سازی
رها از نسبت و خویشان خاکی
رها از خیر و شرّان موازی
دویی اینجا، برو آنجا یکی شو
برو حلمی چه اینجا نرد بازی
از کوچهای به کوچهای، گویی از قارهای به قارهای. از پردهای به پردهای، از جهانی به جهانی. در هر قدم یک حماسه؛ در هر قدم یک جنگ، در هر قدم یک صلح، در هر قدم یک وصال و یک فراق. هر قدم یک عالمیست، و زنده ماندن در این ارتفاع مهیب تهوّری عظیم میطلبد، و قلبی که طاقت کوه دارد و آرامش اقیانوس، چابکی باد و تواضع خاک.
طفلکی در لفظ ماند و داد زد
از چَه نفرت به خود فریاد زد
لعن خود کرد و ز خود کوتاه شد
دشمن خود گشت و یار آه شد
زین همه نفرت که در این سینهها
خود بسوزند و نه کس زین کینهها
مردمی بیموسقی از خصم و خون
حاکمانی از تجمّل پرقشون
جملهشان را من نبینم در دویی
هر دوشان یک نفس پست پادویی
این همه خونی که در این خشمهاست
زین همه خوابی که در این چشمهاست
این همه طفلان بیقانون وهم
مست از خودخواهی و مفتون وهم
خشم حق گویند هست این، شرم باد!
تو چه دانی حق چه باشد، ای گشاد!
آن شکمها بین ز جهل خلق چاق
خلق را! تکراربازان چلاق
بذر شر کاری که نیکی بِدرَوی؟
این چنین آیا تو هرگز خوش شوی؟
من مپندارم که این جهل دراز
زود سر آید به خلق حرص و آز
مطربان حق ولیکن جام عشق
برکشند از خانهی بینام عشق
برکت و شور و صفا از جامشان
صلح باد از جان ناآرامشان
نیست در کار عاشق دیر و زود
کار حق باید نمود و گشت دود
یا رب این جانها به راهت سخت باد!
جمله جان عاشقان خوشبخت باد!
حلمی
موسیقی: Gnarls Barkley - Crazy
تو بخوانی حرف و ما پنهان دل
تو برونی، ما درون جان دل
زین درون عالم به مشت عاشق است
زان برون مشتی کف از توفان دل
آن برون مرگ و سراب و انقلاب
این درون مستی بیپایان دل
شک اگر خیزد برون ویرانی است
شکّ حق لیکن شراب و نان دل
شک کند عاشق به انسان نی به حق
این چنین شکّی بروبد خوان دل
این قساوتها که زاهد میکند
از دم عقل است نی فرمان دل
دل بگوید موسقی و نور و وجد
خلق را رقصان کند قرآن دل
عابدان فرمانبر اهریمناند
عاشقان ساقی خوشپیمان دل
حلمی از آن آفتاب خوش نمود
پرتویی از گوهر تابان دل
موسیقی: Emancipator - Natual Cause
چشم و گوشت را میبندی، آنگاه که میپنداری برترینی و همه باید به راه تو بیایند. چشموگوشبستهای، کوری و کری، و در انزوای خویش به مقامات وهمآلود خویش حبسی. هنر نمیدانی و زیستن نمیدانی، و آنگاه در این نادانی میپنداری بر ثریّایی و همه دیگران باید به راه تو بیایند، در حالیکه تو هرگز هیچ راهی نرفتهای.
هنر تنها نزد تو نیست، هیچ چیز نزد تو نیست. تو پیش از ابتدایی، و حال بر توست تا از دنیا بیاموزی و گام نخست خویش را برداری. این صفرِ تاریخ توست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Estas Tonne - CUBAN HEART
توهّم عمیق تنزّه و جهل مرکّب عقل؛ آنگاه که من اینم و تغییر نخواهم کرد! هر که خود بر حق پنداشت دیری نپایید که دود شد و خاکسترش بر باد. پندار خفتگان و گفتار خفتگان و کردار خفتگان؛ جنازگان معاش پست و بقای هرزه.
Joachim Pastor - Gailo
سحر به گوش دل رسید نوای طبل آسمان
فرشتگان به گرد و من پریده از غلاف جان
پگاه جنگ و خون و آه که بود مژدهای به راه
همه به گوشهای و مه به قلب خاور میان
چو گردباد دود و مه خزید سوی جان من
به سان دود و مه شدم سوی شما روان روان
"جهان آخرت منم، زمین و ازمنت منم"
چنین بگفت و پر کشید جناب مطلق جهان
حضور عشق بود و بس که در میان جان گذشت
وگرنه جان چه هست جز عبور نادم زمان
گمان مبر چو آدمی عزیز و فخر عالمی
بسی سگان کوچهگرد به ساحت فرشتگان
چه واصلان هفت خط، چه خادمان روحتاز
که ناگهان به در شدند ز پنج پردهی نهان
کجاست حلمیا قرار در این حدود هستپار
فرار بر قرار باد به عزم وصل نیستان
آتش جهل است این ای نازنین
هیزمش خشم و عتاب و کبر و کین
پای عاشق نیست دام انتقام
ای بشر! ای سستخوی بیقوام!
کی شود زنجیر خشمت منفصل؟
کی کجا با عشق گرددی متّصل؟
تا کجا انکار حق، بیدار شو!
تا کجا بی عشق، سوی یار شو!
ای معطّل در میان فرقهها
نیست این عالم جهان فرقهها
ای بشر تو اشرف عالم نهای
زین که میبینم نه تو آدم نهای
فرق تو با دیگران در عشق و بس
ورنه حیوان به ز تو با این هوس
ای خدایان غرورِ استوار
در نهایت این تکبّر نیست یار
این تکبّر سر زند ناغافلی
ناگهان بینی که با سر در گِلی
سرکشان را دلکشان آدم کنند
هر که آدم مینشد را کم کنند
سوی انسان این تبار خون و آه
صدهزار از عاشقان از جان ماه
کار دل در حکم کار آتش است
خود بسوزد جان عالم را خوش است
جان عالم جمله جان یار ماست
این چنین یاری که از جان خداست
جسم انسان روح حق را نوش کرد
روح حق این خشمها خاموش کرد
نزد عاشق هر که گوید ز انتقام
خود براند عشق او را سوی دام
مرد عاقل نزد خود بس زیرک است
مرد دل داند که او یار شک است
یار شک از حق نفهمد هیچ بار
کار شک کار سر است این نیست کار
پس شما ای رهروان زندگی
جانتان بادا به جان زندگی
در امان از توف شرّ و مرگ بد
در امان باشید از کبر و حسد
بهرتان حق نغمههای تازه کرد
آرزوی وجد بیاندازه کرد
جامها در نام حق بالا برید
نام حق زین چرخ لق بالا پرید
حلمی
آه چه زیباست عشق، آتش بالاست عشق
مزّه کنم بر زبان، به چه مربّاست عشق
خشک بسوزد در او مشک برآرد ز خویش
با تو بگوید سخن چون که همینجاست عشق
این کپک عقل چیست، ککّ و مک عقل چیست
بیم و شک عقل چیست، گفت که بیجاست عشق
با همه سر بر زند، گرچه نهان ز آدم است
سر کشد و سر زند، وه که چه غوغاست عشق
لشکر او غرب و شرق، شعبدهی صوت و برق
هر دم و در هر میان بر همه پیداست عشق
حلمی از این راه شد، خاک بُد و ماه شد
بنده بُد و شاه شد، وه چه شکیباست عشق
امشب چو حق زنده می داده به خیراتی
مست است و خراباتی این روح سماواتی
از مغرب پیمانه جان را خبری آمد
آن عالم ناپیدا دیدیم به اصواتی
دیدیم همه حلقه در بند و به تاراجند
گفتم که چه باشد این، صد کیش و دو صد ماتی
بگذشت سویم پنهان، گفتم به کجا ای جان
پاسخ بده آنم را بنشین تو به ساعاتی
بنگر همه در خوابند، بی آینه میتابند
خواهند تو بت باشی گردند به طاعاتی
گفتا علف هرزند، یک سایه نمیارزند
امّا دم حق باشد این سایهی سقراطی
گفتم همه اسرارت بفروختهاند اینان
منگند و پریشانند این ملّت قرقاطی
گفتا که نه اسراری در خور بگویمشان
اینان همه دلشادند با خواب و عباداتی
آیند و روند اینان چون خانهی بیبنیان
ریزند به تردیدی عمران خراباتی
برخاست دو جام آورد، آن حرف تمام آورد
من مست شدم آخر زین حرف نهایاتی:
حلمی نهانپیما! دنیا به چه میارزد؟
ما را نه غم عالم، نی شادی امواتی
موسیقی: James Newton Howard - Solomon Vandy
قلب عاشق محفل آیینههاست
نی سرای انتقام و کینههاست
کودکان کینهای را بنگرید
غرب و شرق هر سوی عالم منترید
در دهان دوزخ و فکر بهشت؟
بِدرود طوفان هر آنکه باد کشت
بی هنر هر کس به راه زور رفت
کور و کر خود پای خود در گور رفت
بشنوم آغاز یک پایان سخت
نور بینم بعد از این توفان سخت
مردم دل در پناه عشق باد
سرسلامت هر که راه عشق باد
از درون دل تمدنهای ناب
بر شود، نی از سران منگ خواب
این سران با آن سران همدست کین
هر دو سر از یک تن و از یک زمین
لیک این هر دو در تبعید عشق
هر دوشان در هر دمی در دید عشق
تا که خیزد زین تنور خیر و شر
سوی حق عزمی کند شوریدهسر
این جهان شد آزمون آدمی
تا بخیزد زین تبار دمدمی
دل بداند در درون سینه چیست
جنس قلب عاشق بیکینه چیست
تا بداند زندگی رقصیدن است
بهر حق مخلوق را بخشیدن است
عاشقی، این پیشهی مردان حق
مردگی هم شغل این پیران لق
تو دلا در خدمت حق زنده شو
نور شو! خورشید شو! تابنده شو!
حلمی
موسیقی: Jah Khalib - Medina
بالا بری بالا روی، پایین کشی پایین کشیده شوی. قانون زرّین حیات، خطّ سرخِ بیگذشت دل. هزارهزاری هیچ شوی اگر عشق حکم کند، و اگر حکم کند هیچ هزارهزار.
کشتی دل همچنان نوحوار میخروشد و به پیش میتازد، در میانههای مه و باد و امواج سخت، سرکش. سپیدهای دماغه از طوفان و طغیان عریان کند، سپیدهای.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Jah Khalib - Медина
از آسمان باد تبدّل میوزد. هنگامهی تحویل است و خموشان با فانوس انتقال در شب تیره میگردند. هنگامهی دستها در دستها، و آغوشهای تنگ، و بوسههای نور و فروریختن حجاب ظلمت.
هنگامهی تعویض جامهها، بیداری روح در جسم و از این مردگی برخاستن. چنان بر صحنه است و چنین در کار! سرانجام عرق مردان دل ثمر میدهد و عقیده شرمسار تاریخ پست خویش نفس آخر خواهد کشید و حقیقت از خاکستر برخواهد خاست.
هنگامهی تغییر است
و خموشان
با فانوس انتقال
در شب تیره میگردند.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: MAA - Elasia
خواب چه ماندهای دلا؟ وا چه نشستهای؟ بیا!
مال و منال وا نه و هی تو بنال نالهها
خوش برو در میانهها ساز کن آسمان خود
تکیه تکان و عور شو، من تو و آسمان مرا
بر شو از این جهان غم، قارهی وام و نام و نم
چرخ به چرخ و دم به دم از تن و جامه ها بر آ
تا که نهان نمایدت ثروت و آستین زر
سکّهی باده خرج کن تا چو خدا کند تو را
تا که کرانه بشکنی ساق شب و غرور دد
عشق فسانه میشود باز ز جان آسیا
بخت دوباره میدمد از نفس کلام تو
ز پستجلگهی خزر به آفتاب استوا
تو آسمان روشنت بخوان به حشمت نهان
قدم کشان و تیغ کش به این چراگه چرا
غزلفشان، ترانهخوان برو به جان و دیدگان
سلام کن به خستگان، به جامهای در خفا
ببین که عاشقان من به خون خویش خفتهاند
به عشقهای نابهره، به رحمهای نابهجا
تو سهل گیر و کارها به جام باده وارهان
سکوت صخرهای شکن، بخوان ترانه حلمیا
خوش دمی فیروزهسار مشکبار
فارغ از این هفت روز اضطرار
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالامدار
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفهخوار
موسیقی: Alexander Desplat - The mirror
خواب چه ماندهای دلا؟ وا چه نشستهای؟ بیا!
مال و منال وا نه و هی تو بنال نالهها
خوش برو در میانهها ساز کن آسمان خود
تکیه تکان و عور شو، من تو و آسمان مرا
بر شو از این جهان غم، قارهی وام و نام و نم
چرخ به چرخ و دم به دم از تن و جامهها بر آ
تا که نهان نمایدت ثروت و آستین زر
سکّهی باده خرج کن تا چو خدا کند تو را
تا که کرانه بشکنی ساق شب و غرور دد
عشق فسانه میشود باز ز جان آسیا
بخت دوباره میدمد از نفس کلام تو
ز پستجلگهی خزر به آفتاب استوا
تو آسمان روشنت بخوان به حشمت نهان
قدم کشان و تیغ کش به این چراگه چرا
غزلفشان، ترانهخوان برو به جان و دیدگان
سلام کن به خستگان، به جامهای در خفا
ببین که عاشقان من به خون خویش خفتهاند
به عشقهای نابهره، به رحمهای نابهجا
تو سهل گیر و کارها به جام باده وارهان
سکوت صخرهای شکن، بخوان ترانه حلمیا
چو خرافات رود جملهی آفات رود
جان این نظم عبث در همه حالات رود
هستی خصم رود تا به همان خانهی پست
نکند شک که بماند، این شه لات رود
برود سینه بچاکد ز غم و آه و عزا
او بگوید که بمانم، گویم او مات رود
فرصت عشق عزیز است و به کفرانش داد
صورت وهم گرفت و به مکافات رود
واجب است این دو دم مانده به جان شکر کند
ورنه بیچاره و بیخانه و بیذات رود
نه یکی ذرّه از او در ره او همره او
او که بیجان ز در آمد ره اموات رود
نه یکی نقش از او در سر تاریخ بماند
نه یکی خاطرهی خوش که به اوقات رود
رگ برجسته و خشم و خط خون و ره آه
زاهد نازکشیده به مجازات رود
بیت حلمی که ز خون دل درویشان است
مانَد و بیت ددان با همه آیات رود
موسیقی: Nu - This Land
عشق آمد و خانهای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانهی جان افکند
زان پیشتری که قلب میدان گیرد
صد زله این سلسلهجنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن بر همه زن» بت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترساییمان
شقّالقمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقهزن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانههای رخشان میگفت
خود را به سفینههای رخشان افکند
برو می درکش و پرسش بسوزان
که آدم میکند این جام یزدان
تو حیوانی کنی، حیوان به از تو
سگان جمله سر از انسانِ حیوان
عرق گیرد ز کشمش مرد عاشق
چنان آبی که رقصاند خُم جان
تو زاهد بندهی خشم و غروری
زهی لاف گزاف صبر و ایمان
هزاری صدهزاری صورت از وهم
یکی آن و یکی آن و یکی آن
میان چشمها آن یک نجستی
که پیدا میکند دل را ز پنهان
تو خون جستی و خون کردی و آتش
و آتش شد جواب چوب قلیان
نه پند از حق شنیدی نی ز باطل
تو را گویم: بیفتادی و پایان
سخن دوش از دهان مه چنین بود
الا حلمی فرو دست نگهبان!
موسیقی: Sirusho - Pregomesh
هر کس به عقیده جان داد، بار دیگر به رقص برخیزد. هر کر آخر شنوا شود و هر کور آخر بینا. هر کس پوچ مرد، بار دیگر برخیزد تا پرمیوه بزید. هر خواب آخر بیدار شود. هر خشککام، آخر لب تر کند و عالمی از مستی خویش بجنباند. هر بیهنر آخر گوهر خویش پیدا کند و به عالم بتاباند.
موسیقی: Georgia Unforgettable Energy Of Freedom
قل حق میزند جان مخمّر
تو این دیدی و من آن مخمّر
تو با مستان به ظاهر حکم کردی
ندیدی هست پنهان مخمّر
ندیدی جوشش آن روح رقصان
سرور پاک چرخان مخمّر
تو را با خودخوشی بیچارهای کرد
رها از قول و پیمان مخمّر
چنین آزادیای ننگ است یا رب
مبادا هول هجران مخمّر
سزاوارم به یک جام عدمگیر
سر زاهد زنم چان مخمّر
شریعت خواندم و جامی نگیراند
طریقت راندم از کان مخمّر
حقیقتپیشهای بیجامه آزاد
چنین باشم به قرآن مخمّر
بیا حلمی سرای باده وجد است
بچرخان جان و دامان مخمّر
آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن
راه پایین زدن و حضرت والا گفتن
وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزد
پوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن
این همه نقل که از سایهی نیکان دارند
وین همه قول به پیدا و خفایا گفتن
جان تو خسته نشد زین همه ورّاجیها؟
زان دهان کف بنیامد ز سجایا گفتن؟
تو چهای پس تو کهای در ره بالارفتن؟
تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟
ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزد
دیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن
پشت منبر به در آمد به بیابان گم شد
که دگر هیچ نبیند ز پر و پا گفتن
حضرت حق به دمی نادم از این خلقت شد
که تویی بنده چنین پست ز پروا گفتن
تلخ خندید دل خسته ز ویرانیها
حلمی و جام می و این همه رسوا گفتن
موسیقی: Francesco Cavalli - La Rosinda, Act3
به عمق تاریخ رفتن و خویش را بازشناختن؛ خویش را یابیدن، و در امتداد خویش برخاستن و بال گشودن. در خون خویش غلتیدن و از خون خویش برخاستن، چو ترانهای ناگاه، چو شاهینی بیزمین. کلمه! ای تپش جاویدان! ای خون سرخ انار! از تو هرگز بایستادم، و این بار به تقدیری خوشتر، خموشتر، پرخروشتر باز میگردم.
آواز بازگشت، اگرکه سرزمین نور آغوش بگشاید، و به کلبهای و لقمهای نان و شراب، خادم کوچک خویش به جان پذیرا شود. پیمان دل به جا آوردم و خانهی دیوان فروسوزاندم و حال به منزل خویش ترانهها نو کنم و وصلها تازه کنم.
حلمی | هنر و معنویت
مردمان آهستهآهسته به خواب میروند و شب آهستهآهسته روشن میشود. خاموشان آرامآرام حجرههای خلوت و کار ترک میکنند و از راهروهای رخشان میگذرند و در کوچههای باریک شهر و در میادین نادیدنی به دیدار میرسند. خاموشان با مشعلهای خرد و بیداری در دست، به رقص برمیخیزند. خورشیدان روز و مشعلداران شب، تا چرخ بچرخد و بشر نو شود.
جامها بالا میرود و خون طرب به جوش میآید، ظلمت پیراهن میدرد و دیوان و آمال شوم و سرابهای فکر، به سردابها و سراچههای تلخ دوزخ روانه میگردند تا در آتش خدا از خویش پاک شوند.
خروش خاموشیست،
و آنچه بر صحنه است دیری نمیپاید.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Warsaw Village Band - To You Kasiunia
آسمان را تابیدن به پیمانهی عشق، و زمین را از خون سرخ انار سیراب کردن، به پیمان نور. خورشید را در خویش جستن، و از خویش برون افکندن، و خواب را دیدن و با مضراب نواختن. از رویاها جامی شایستهی سرمستی بهر مردمان هدیه آوردن. از اندوه روی برگرداندن و از ترس و عذاب، و زهد را به صلّابهی وجد کشیدن.
مست کن! آرام باش! بیندیش! بنگر! بیدار باش، با چشم دل. ظرفات را بشناس، خودت را بشناس. بالهایت را تا آنجا که میسّر است بگشا، نه کم و نه افزون. خدا با توست، مهراس، خدا را در کنار خویش پیدا کن، به هر شکل ممکن و به هر جای میسّر؛ در آغوش یار، در میخانه، در بازار، در هنگامهی آواز جغد در تاریکی و پرواز تیز عقاب در ارتفاعات روشن ناممکن. در جلگه و در ارتفاع، مهراس، خدا با توست و به انتظار توست تا از غیاب خویش به در آیی و ظهور کنی.
هنر کن، خدا را در کنار خویش بیاب، و به هر طریق ممکن به جهان جاری کن. خلّاق شو، تا خالق به خود راهت دهد.
حلمی | هنر و معنویت
Entheogenic - Pagan Dream Machine
ای جان پاک چنگزن، شوریدهی نیرنگزن
این خوابها را هیچ کن، این شیشهها بر سنگ زن
بیرنگ ناب دلربا، ای تاب بیتابینما
ای سازهی ناسازها، زان رازها آهنگ زن
شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن
قبض است جانها باز کن، خاموشیات آواز کن
بر خانهمان پرواز کن، در سینههامان چنگ زن
آن شعلهی حق بر کشان، بیبالها را پر کشان
بیراهها را در کشان، بیعشقها را زنگ زن
ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّههای منگ زن
حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمههای شنگ زن
آنکه خم شود به دستگیری کمتر از خود، آنکه سر به زیر کند، تن به زیر کند، نه به سجدهی ترس و اوهام و عذاب، نه چون بزدلان، که همچو دلیران تن فرو کشد به دستگیری آنکه نمیتواند، بهر او بهشتها سر خم میکنند و آسمانها دامن میشکنند و به رقص در میآیند و آغوش میگشایند.
آنکه عربدهکشی کند، و دامن و پرچم این و آن آتش زند و عوعو و عرعر کند و از دیوارها بالا رود، ادّعا و تظاهر و زاهدی و بوزینگی کند، چنین پست و حقیر و گریزان» - چنان که دیدید و خواهید دید - به زبالهدان تاریخ تن و جان بیمایه خواهد سپرد.
مرد باش! مرد نیستی، زن باش! اخته مباش، هم خر و هم خدا» مباش! هم این و هم آن نباش، که نه این و نه آن خواهی بود. دلیر باش! هر که هستی، زنده باش، دستگیر باش. دست مگیر به اطاعت از خود، دست بگیر به نجات و به آزادی، که آزادی نجات است. ورنه آزادی نباشد، نان باشد، آن نان نجس است، آن نان حرام است و آن نان که بی آزادی از حلقوم فرو رود، دوزخ است و فساد است و سرنگونیست.
حلمی | هنر و معنویت
منزوی و در خود فروریخته، بیخدا، با چند گوشه و چند آوای مرده خوش. خفته، سخت خفته، از خود بیخبر، از جهان بیخبر، در چنین انزوای سخت، مدّعی، بیهنر، مرده، بیریشه. نه چنین بیش از این نمیتوان مرده بود. بیش از این چنین نفسکشیدنی حرام است.
چنین مردگی حرام است. چنین بیموسیقی زیستن، چنین پست، چنین زرپرست، چنین به دلّالی و حراج و تاراج زیستن. چنین حقارت حرام است، ای خر! حرام را تو خود میگویی، من از تو به تو میگویم. این چنین بی شرافت زیستن حرام است. از تو به تو میگویم که از خود بیخبری.
کثیف، سرفروآورده، لئین، بی آنکه جربزهی چشم در چشم کردن کند، این غیبتزدهی سخنچین. بی آنکه جسارت زیستن کند، بی آنکه دلیری کند به رقصیدن. بی آنکه نگی کند، این چنین آغاییکردن، نامردانگیکردن! ای نامردان، ای و ای خواجگان! بیش از این چنین مردگی حرام است و باید پایان گیرد.
حلمی | هنر و معنویت
فتنهاندیشان به عالم منترند
این جماعت هر دو روشان یک خرند
بیهنر، بیکار و در اتلاف عشق
یکنفس در عوعو و در عرعرند
گرچه سگ بالاتر از این ناکسان
گاو و خوکان جملگی زیشان سرند
لاجرم تمثیل شد همکار وصف
تا بدانی این ددان چون مند!
بندهی حرفاند و شاه وِروِرند
واعظ خیرند و در صحنه شرند
یک زمانی بیزمانی عاقبت
از سر خلقان چو مستی میپرند
باید این چرخ عبث دوری زند
تا تمام آید حروفی که برند
حلمی این مستی بیپایان خوش است
این خران هستند و روزی بگذرند
موسیقی: Parov Stelar - Catgroove
شیخ ریا سوی دل ما میا
غرقه شوی، دامن دریا میا
راه زدی، باختی و سوختی
شد به هوا هر چه که اندوختی
نیک نگر راه به چَه بردهای
عاقبت خویش تبه بردهای
خلق مرو این همه با مردگان
خیمه مزن بر ره افسردگان
آخر این قصّه بترکد حباب
شفته شود قافلهی مرد خواب
نوبت تندرزن بیداری است
هوش که هنگامهی هشیاری است
چرخ دگر، دور دگر، دور نور
ذوب شود سامرهی زرّ و زور
وقت عرقریزی مرد دل است
وقت برونکردن گُل از گِل است
دامن از این قوم برونکرده پاک
در عدم عشق به تبدیل خاک
ای شده دل معبر تحویل سال
ای شب هجرانزده اینک وصال
سالک دل سوی دل ما بیا!
غرقه شوی، دامن دریا بیا!
حلمی
موسیقی: Enrico Macias - Zingarella
به درد خوش آمدی، به دروازهی درک. خداحافظ ای کودکی و خوشباشی! خداحافظ ای نمیآموزم و میترسم از آموختن! خداحافظ ای ترس از زیستن! خداحافظ ای ترس از گناه، ترس از کارما و ترس از هر چه که بین من و زیستن حجاب است! خداحافظ ای ترس از آمیختن، ترس از زندگی! خداحافظ ای محبّت دروغین، ای نمایش رحم!
خداحافظ ای صوفی درون، و سلام بر تو ای سالک امواج مهیب زندگی! خداحافظ ای تصاویر و عکسها و ای جلوههای من خوابمانده! سلام ای واقعیت زنده! سلام ای حقیقت رخشنده در پیچ و تاب روزهای شگرف و شبهای طولانی سخت! سلام ای خاموشی رشید قدکشیده به بینهایت!
خداحافظ ای احساسهای خوب و آنی، ای رهگذران عواطف خام! خداحافظ ای جعل با جلوه های رنگارنگت و استادان دروغین شیرینگویت! خداحافظ ای سروشان خوابهای کودکی! خداحافظ ای شیرینخفتگیها و ای بوسههای نوپایی به صورت عشق! خداحافظ ای وصلهای شیرین وهم! سلام ای استادان حق! سلام ای کندن، رفتن و نو شدن! سلام ای عرقریزان روح و سلام ای فصل راستین رشد و روشنی. سلام ای زندگی!
به درد خوش آمدی،
به دروازهی درک.
حلمی | هنر و معنویت
آنکس که تجربه نمیکند، به نو شدن خطر نمیکند، به تغییر جان نمیدهد، او مرده است حتّی اگر که پندار زندهبودن کند. آنکس که سره از ناسره نمیشناسد و چپ را با راست میخواهد و خدا را با خرما، او مرده است حتّی اگر پندار زندهبودن کند.
شنیدن سخت است، گریختن آسان است. حق سخت است بر طبع نازکشیده. به تجربهکردن خطر کن! به زندگیکردن خطر کن! به آفتاب خطر کن و به موسیقی و نواهای نو! به آسمان خطر کن! به زمین خطر کن! خطر کن! بیامیز! بیاموز! زندگی خطرکردن است. زندگی آمیختن، آموختن است.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Omar Bashir - My Favourite Dance
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،
از لامکان صفحه میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
آنکه راه بسیاری رفته میپندارد که هیچ نرفته، آنکه راه اندکی رفته میپندارد بسیار رفته و به آخر خطّ نزدیک است. آخری نیست، هم این و هم آن هیچ است. هیچ کمالی نیست، که هماره پلّهای بالای پلّههاست. لیکن آنکه میپندارد هیچ نرفته فروتن است و به بلوغ رسیده، و آنکه میپندارد بسیار رفته متکبّر و کودک است.
حال سوزان من و عشق به پایان نشود
آب از سر بشد و کار به قرآن نشود
گلهام کشت که با خلق چرا قصّه کنی
خاطر عشق که فرخنده به میدان نشود
عقل جادوزدهی حیلهگر حلقهفروش
دید جان من و فهمید پریشان نشود
رحمت خاص تو جز مرهم مجروحان نیست
ورنه با هر گدهای صحبت جانان نشود
رمز گفتیم و کسی قفل سخن را نگشود
گرچه از سوختگان راز تو پنهان نشود
چند روزی که به جاروکشی معبد زرّین تو رفت
کس ندیدم ز نوازشگری مهر تو گریان نشود
دل دیوانه که از صد خم معراج گذشت
دگر آن کودک پیش از دم طوفان نشود
حکم عشّاق قصاص است و قصاص است و قصاص
جان چو صد بار ز تن در نرود جان نشود
شغل ما خوابروان عقل گمانی نبرد
تا که چون حلمی از این سلسله جنبان نشود
گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است
خلوت خاموش من با یار رویایی خوش است
گرد افلاکی چو بر دوش من و تو ریخته
بینیاز از خلق دون این طرز آقایی خوش است
با شریکان نهان بنشسته در بغداد روح
با تو تا دارالسّلام این رقص شیدایی خوش است
عشق را تا نام بردم جنگها آغاز شد
گه مسلمانی به راهش گاه ترسایی خوش است
دیدمش صبح عدم تقدیر آدم مینوشت
چون رسیدم گفت از تو بادهپیمایی خوش است
کفر را بالاتر از ایمان مفتی رتبه است
تا ندیدی اولیا معشوق هرجایی خوش است
حلمیا کس دانهی معنی نمیچیند، خموش!
حالیا بی هیچ گفتاری همآوایی خوش است
موسیقی: Bruno Ferrara - Amore Mio
دوش در آن مردم راحتزده
مصدر جمعیّت عادتزده
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارتزده
خسته از آن انجمن منپرست
خورده و خاموش و جماعتزده
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقتزده
ننگ بر این من که مرا تن کشد
در فلک تنگ حجامتزده
سوی خدا میروم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارتزده
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارتزده
حلمی افسانهام و فارغم
از دد و دیوان اشارتزده
نان ابلیس خوری آب طهارت چه کشی؟
آه و افسوس ز انبان خباثت چه کشی؟
بنده درویشم و از توبه به صد مرتبه دور
تو که شاهی سر سجّاده به حاجت چه کشی؟
سبزهی بخت من از روز ازل گلگون است
قامت سبز فلک را به اسارت چه کشی؟
خوشم آن روز که از یاد بری نام مرا
قلم خبط و خطا سوی نهایت چه کشی؟
همه بر باد رود قصّه و افسانهی ما
شب و روز من تنها به حکایت چه کشی؟
طلب عشق نکردیم و چه عشقیست کنون
ناز پیمانه ز محراب عبادت چه کشی؟
ناز معشوق کشید این دل و بیهوده نکرد
ناز حکّام ظلام و شه غارت چه کشی؟
حلمی از شعر تو ابلیس به معراج رود
پس بر این نقد گران آه ندامت چه کشی؟
موسیقی: A. VIVALDI: Viola d'amore Concerto
ما را به غم هزاره بتوان دیدن
در ظلمت شب ستاره بتوان دیدن
گر رحمت عاشقان به جایی گیرد
آن آینه را دوباره بتوان دیدن
آن سایه که دیدهای ز من هیچ نبود
این نور به انتحاره بتوان دیدن
آن شعلهی جان من تو را آتش زد
آخر تو مرا چه کاره بتوان دیدن
آهنگ تو را شنیده بودم پنهان
آن صورت خوش هماره بتوان دیدن
معنای من از چنان توئی پنهان نیست
بادا که ورای استعاره بتوان دیدن
حلمی به تو مستی طریقت بخشید
پیمانه به یک اشاره بتوان دیدن
موسیقی: Henry Purcell - The Indian Queen
با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
زان پردههای نقشنقش هم بگذرم دیوانهوار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
مِیبانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشهی افروخته اندیشهها عریان کنم
نامت برم تا عشق را افسانهها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
ساقی کجا آن بادهات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پردهسوز هر خانهای ویران کنم
سوی تو گیرم ناز بتهای دیرین بشکنم
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم
موسیقی: Lisa Gerrard - Adrift
بالا بود، نه در مقام دل، که در مقام جاه. به دیگران به دیدهی حقارت مینگریست. جز خود و دوستدارانش نمیدید. سر نگون میکرد به کوچکی. دل نمیافراشت به عظمت، به فروتنی.
پایین بودم، نه در مقام دل، که در مقام جاه. بر او و پیرامونش برابر نگریستم: هیچ ندیدم! تاج افتاد و تخت فروپاشید.
سر نگون نکردم به کوچکی؛
دل برافراشتم به عظمت، به فروتنی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Estas Tonne - Sound & Silence Experience
چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید
چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید
چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید
به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرّحمن بزاید
بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خونافشان بزاید
بدین ساعت که جان از رنج توفید
شهام گفتا شبان اینسان بزاید
شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید
به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید
موسیقی: Shye Ben Tzur - Sovev
پیروزی بزرگ آن است که شکست بزرگ به همراه آورد. آه ای شکست بزرگ! ای فروریختن! آه ای زوال! بیا و ما را فروتنی بیاموز. ما را آفتاب بیاموز و سکرات ظلمت به پایان بر.
آنچه میآموزاند شکستهاست،
آنچه برمیخیزاند افتادنهاست،
بس مبارک باد این شکستن و این افتادن!
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Tamam Ashkhar
خداوند ذات خلّاق است، و خلّاق تنها خلّاق را به خود میپذیرد. معنویت به تنهایی به یک گوشه نشستن و ذکر گفتن نیست، بلکه از خود بیرون رفتن، دیدن، شنیدن، آموختن و به کار بستن است؛ آموختن شیوههای خلّاق، هر بار زاویهی نگاه را تغییر دادن، بالاتر بردن و دوباره به همه چیز از نو نگریستن است، رنج سخت جرأت کردن و آموختن را به جان پذیرفتن، هر بار زایمان دردناک آگاهی را به جان خریدن. در آن راه که دردی نیست، رشدی نیست، مردی نیست.
پیراهن پاره کردن، هر بار و هر بار، و آموختن و آموختن، به تکرار و تکرار. از فکر و ذکر چیزی نو درآوردن و به جهان عرضه کردن. دستان دعا را پایین آوردن و دستان بخشنده را در جای خود کاشتن! سفر روح بیرون رفتن است، آزمودن و خطا کردن است، و به کار بستن راههای نوست.
عارف، عابد نیست، بلکه رهروی خلّاق زندگیست، و راه عشق نه راه زهد و عبادت، که راه هنر است، هنر عشق را دریافتن و به روشهای نو به جهان عرضه کردن.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Estas Tonne - Between Fire & Water
بالا بود، نه در مقام دل، که در مقام جاه. به دیگران به دیدهی حقارت مینگریست. جز خود و دوستدارانش نمیدید. سر نگون میکرد به کوچکی. دل نمیافراشت به عظمت، به فروتنی.
موسیقی: Estas Tonne - Sound & Silence Experience
هیچ نمیدانم چگونه این عظمت پیش رو پیموده خواهد شد.
چگونه میتوان در برابر فروتنی سر کشید،
مگر آنکه بسیار دریده بود.
چگونه میتوان به آفتاب پشت کرد،
مگر آنکه بسیار تاریک بود.
بسیارتاریکی فرو خواهد ریخت،
و بسیارروشنی بر خواهد خاست.
هیچ نمیدانم
این عظمت پیش رو
چگونه پیموده خواهد شد.
حلمی | هنر و معنویت
خوشم از آنکه موج جان بخیزد
خوشم کشتی دلِ توفان بخیزد
خوشم از مردن و از تازه جستن
خوشم با درد تا درمان بخیزد
مرو ناخوش ز پیشم ای دل خون
بتپ تلخیده تا قندان بخیزد
غریبی پیش گوشم دوش میگفت
هر آیینه که شب رقصان بخیزد
سحر روح دگر از تخت جستم
چنان اینی که فردا آن بخیزد
بگفتی راه و گفتم راه این است
تو ویران گشتی و ویران بخیزد
بهُش حلمی که این ره خوابگیر است
هر آنی لشکر عصیان بخیزد
Loga Ramin Torkian and Azam Ali - Feathers of Fire
آنچه راه چپ به ما آموخته است: خلق یک شیطان بزرگ و انداختن تقصیرها و کوتاهیهای خویش بر دوش او. در جهاد اصغر باختن، و از ترس نور به تاریکی پناه بردن.
آنچه راه راست به ما آموخته است: شیطان بزرگ نفس من است، و آنگاه چشم و گوش و دل و جان بر جهان بستن، هراس از زیستن و سر به گریبان زهد و خوف فرو بردن، دامن از زندگی و تجربیات نو کشیدن و نامش را جهاد اکبر نهادن. از ترس تاریکی، دامن نور را به چنگ فشردن.
آنچه راه عشق میآموزاند: زندگی را به تمامی زیستن، بی هراس از تاریکی و بی تمنّای نور. دامن افشاندن در جهان و سر افراشتن در روح. موسیقی خدا را جستن و بر بالهای صدا از شیطان نفس خویش و از دام جهان پاکوبان و دستافشان برخاستن.
حلمی | هنر و معنویت
Vitas - Opera 2
موسیقی:
ما بر زمین چنان نامهایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم، آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیتها ندادیم و با آیینها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیشتر از بالا خوانده شده بودیم.
رستهام از کمال انسانی
از حروف قیل و قال انسانی
از جهات بیثبات زوال
از جنوب و از شمال انسانی
چون که برجستهام به قامت روح
باک نیستم از رجال انسانی
زحمت عمرها بسی بردم
تا که شد پاک سال انسانی
هر کسی ریسمان خود بافد
در پی اتّصال انسانی
من ولی غرّهام به حالت خویش
غرقه در ارتحال انسانی
حلمیا چشم حال خود وا کن
بسته کن چشم و چال انسانی
ای دریغ از من که روزی اینان را تنگ در آغوش میفشردم، مگر که هنر آموزند و راه و رسم زندگی. ای دریغ از من و سخت افسوس و دو صد ناسزا بر من، که روزی ایشان را تنگ در آغوش فشردم، مگر که کودنانِ شر خیر آموزند و به روشنی برخیزند.
شاید هرگز در تن به تو باز نرسم. شاید باز بمانم و پای گِل لنگ بماند، لیکن هرگزاهرگز پای دل لنگ نخواهد ماند.
روی خود از خلق پوشاندهام، امّا بوی خود نه. چرا که بوی من بوی توست، چرا که روی من روی توست. آن نیز به وقت گشوده دارم.
مرا، این صیّاد نوا، به مُلک بینوایان نشاندهای. هر چند این را خود خواستهام. مرا در جهت مع خویش نشاندهای، در ساعتی چپ، در عمقی از زمانهای غریب، من قریب را. هر چند اینها همه خود خواستهام.
تن اگر برسد یا نه، این جسم گِل، پای دل هرگزاهرگز لنگ نخواهد ماند.
خود را رسیده میرقصم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Alexander Scriabin - Symphony No.2
در چشم خستهام خواب ارچه آرزوست
خفتن چه باشدم در جلوهگاه دوست
بلوای اندرون رخصت نمیدهد
بیدار مردمک از مردمان اوست
قلبم که دیرگاه بیواژه میتپید
چون شهد او چشید دائم به گفتگوست
این کیست جامهام صد گونه میدرد
هر گونه میرود فارغ ز جستجوست
از آب دیدهام شرمی چه بایدم
چون خود حضور او ناموس آبروست
از جام کهنهاش نوشم به هر دمی
نقشش چو بادهای، جانش یکی سبوست
خنجر کشد مرا فارغ شوم ز خویش
این گونه یار هم، این گونه هم عدوست
در پیش چشم او از خود چه دم زدن
جان مست بادهاش بی خود به هایوهوست
برخیز حلمیا زین واحه پر گشا
اسرار جام او افسانهی مگوست
روح به بطن و اصل نظر میکند. انسان خویشفراموشکرده، از خودبریده، از روحبیخبر، به عوارض نظر میکند. چون حباب که به حباب مینگرد و آن دگر بلعیده میشود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خویش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حبابها در دامنش میشکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خویش، به خدا نظر میکند و در خدا تنیده میشود و در خدا میگسترد.
حلمی | هنر و معنویت
این که عقیده نمیتواند یک مستراح را هم اداره کند، صحیح است. چرا که در شهرها دیدهایم و در جادهها دیدهایم، که عقیده حتی یک مستراح را هم نتوانسته نظافت کند، چه برسد به خلقان، چه برسد به خویش، جه برسد به عالم!
زاهد؛ این بزدل، این آلوده، مستراح خویش است، مستراح خلق است، مستراح عالم است. این طفل به هدررفته، خویش را که نمیتواند اداره کند، چگونه عالم را تواند؟
سخن حق سخت است، بس تلخ است بر طبع نازدیده. سختیش میتوانی؟ تلخیش میتوانی؟ سنگینیش میتوانی؟ اگر توانستی آنگاه لاف بزن. هر چند لافزدن حرام است، امّا تو حرامزاده لاف بزن، اگر سختی را توانستی. اگر که بتوانی.
تلخی نیز از تو تلخ میگریزد،
ای شیرینچشیدهی ناز!
حلمی | هنر و معنویت
Henry Purcell - They tell us that you mighty powers above
جهل و کبر ملّتها را درو میکنند، ادّعای خودشناسی، ادّعای خداشناسی، این که من برترم و راه من، دین من، کیش من، فکر من، شیوهی من برترین است. باری زندگی عزم میکند تا حقیقت خویش عریان کند. زندگی عزم میکند تا بر دهان طفل خام عقیده زند.
بشنو! ببین! تجربه کن! زندگی چنین میگوید. مرده میگوید نمیخواهم. خودبین میگوید من باید دیده شوم. کوتاه میگوید من بلندترینام، دیگران باید به من بنگرند. آری دیگران به تو مینگرند، لیکن به خردی و نادانیات.
زندگی میگوید: اینک تاوان!
اینها همه تجربه کن تا بزرگ و آبدیده شوی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Tamam Ashkhar
دل به سان قبلهنماست، سوی تو نشانه میگیرد
آدمی غریبه مییابد، در تو آشیانه میگیرد
ای دریغ روزگارانی که نماز عقل میخواندم
حالیا به مذهب عشق دل ره ترانه میگیرد
ای جهان ببین که چشمانم سوی عالمی دگر دارند
جان من ز بهر اسبابت نی دگر میانه میگیرد
ای زمین ز چرخ دیرینت رستم و به روح برجستم
ای زمان ببین که پروازم سمت بیکرانه میگیرد
با تو مردم زمانه کجاست ای دل خدایگونهی من
تو برو رهاییات خوش باد، مردمت بهانه میگیرد
حلمیا ز چرخ ویرانی دل کن از طریق پیشانی
پشت سر جهان با تو راه خانه میگیرد
گویند ستارگان آنجهانی باشیم
بر روی زمین به بینشانی باشیم
در صورت یار سالکان گمراهند
ما باطن بیصورت جانی باشیم
آن را که نبوده ابتدا ختمش نیست
بیخاتمه روح لامکانی باشیم
هر آینه روح دگری میخیزد
ما نیز به شاباش نهانی باشیم
هر ثانیه جنگ دگری در راه است
در صلح رسیدگان آنی باشیم
ای خوابزده بهش که وقتی ناب است
تا خارج از این ره گمانی باشیم
حلمی ره سرخ دل را بگشود
ما دلشدگان به مژدگانی باشیم
موسیقی: Dmitri Shostakovich - The Second Waltz
بر لبهی تیز تیغی به قامت آسمان گام برمیدارم. گاهی به شتاب میخیزم، گاهی به سلّانگی و ناز میخرامم. گاهی میایستم بر جهانهای فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمیزنم. یکی را بیدار میکنم، به راه خویش به بالا ادامه میدهم. گاهی پریشانشدهای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره میکشد، پس فرو میآیم، دست میگیرم و دست میافشانم.
گاهی میلرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت میگریم، و آنگاه ثانیهای در بیزمان میبایست که بگذرد، و آن دم سخت میخندم و رنجها به هیچ میگیرم. رنجها نیز میخندند و تبدیل به شعف میشوند.
آه که گفته است در خدا تنها شعف بیحساب است و تنها دلریسهرفتن از شادمانیهای بیحد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بیحد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بیحدّ جهان او را میجویند. در خدا تمام اشکها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روحهایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث میگردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را مییابند و بال شکرانه میگشایند.
در خداست تمام حرفها،
و در خداست تمام خاموشیها.
حلمی | هنر و معنویت
ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست
باز چون باز نشینم کُلَه منبر دوست
من نه چون سایه کشم رخت سیه تخت زمین
غنچهی صبحم و اطوار کنم بر سر دوست
بوی خون میرسد و طلعت ابلیس از دور
مست میخیزم از این خلقت بلواگر دوست
شرع تو خواندم و این شیوه مرا سود نکرد
کعبه آتش زدم از این دم جانپرور دوست
گفته بودم به فلک خاک من از دیده زدای
گوش میکرد و نمیکرد من و محضر دوست
وعدهی چشم تو شد خاتم تنهایی جان
عالمی پام فتد باز منم چاکر دوست
ساقدوشان تو این کار به منّت نکنند
مژدهام داد و در این قاره شدم معبر دوست
خواب دیدم که تو در منظر خوبان گذری
خبرم بود که بیدار شدم در بر دوست
شرع نو خوانم و شالودهی بدعت فکنم
پیر سنّتشکنم گفت و منم کافر دوست
خوابگاهی که هم آن دولت بیداری ماست
مقدمش دوخته و مردم آن منکر دوست
حلمی از گوشه برون خیزد اگر حکم کنی
عطر پختی و رود عاقبت از مجمر دوست
باری زمان فروخفتن توفان است، تا پایههای لرزانشده به آرایشی کذب فراخیزند و چهره و جان رسواشده بیارایند، که نه هرگز هیچ نبوده و نخواهد بود. گردنهای افراشته به کبر و دهانهای گشاده از ناسزا لیکن خاموش ماند. آری که بشر به تلخی میآموزد و به برکت رنج برمیخیزد.
قاضیان نامروّتی کنند و وکیلان دروغ بندند و رهبران خم به ابرو نیاورند، و خلقان از طبع کج خویش رنج کشند، زاری کنند، لیکن دریابند. عاشقان عاشقی کنند، از عاشقیشان جهانها بیاشوبند و به خاک افتند و به پا خیزند. آن زمانه که از توف رنج و بلا عاقلان عاقلی فراموش کنند، عاشقان چنین نخواهند کرد، چرا که عاشقان بیدارند و هرگز در خوابهاشان نیز یک دم پلک فرو نمیکشند.
عاشقان بیدارند،
و حاکمان پنهان جهاناند.
حلمی | هنر و معنویت
این راه ز هیچ قد کشیدهست آنی
تو کشتی هیچگشتگان میرانی
عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره میپزد پنهانی
خاموش نشستهام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم
لببسته ز آسمان سخن میگویم
بر روی زمین سست بیایمانی
زاهد که به باد کبر دی میخندید
امروز وی و مساحت ویرانی
هر کلّهی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی
خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشتهی آبانی
افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه میکشید عصیانی
آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی
آخر ندارد ای جان این راه آسمانی
دیشب به خواب دیدم آن جلوهی نهانی
در خود تپیده بودم از انعکاس رویش
در پیش لوح آتش، در پس مه شهانی
صد گونه خُرد و خاموش در خاک میخزیدم
تا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی
خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکد
جانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی
دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدور
سقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی
ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینم
نقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی
تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشق
تو بادبان بر انداز گر خواستار جانی
جانان چون دوش گفتا این خطّ و راه آخر
برخاستم برابر زان حرف آنچنانی
گفتم درود بر تو ای شاه چارده وصل
گفتا سلام ای جان وین راه بیزمانی
حلمی که شعر زنده در شرح عشق میگفت
نامآور جهان شد بی نام و بی نشانی
مژدهای آمد ز ماه راستین
شد برون دست نهان از آستین
دست غیب آمد به جان برخاستند
خفتگان دامنکشان برخاستند
خفتگان جور دگر میخواستند
بهر خود گور دگر میخواستند
لاکن آمد گفت این گور شماست
این چنین رنجی و این نور شماست
پیش از این در آب و نان پرداختید
تن ره بیهودگان انداختید
بعد از این باید به جان برخاستن
از زمین و از زمان برخاستن
بعد از این پرواز بی صرف عدد
بی مقامات و موازین حسد
جان گرفتم از عدم تا جان دهم
آنچه دشوار تو بود آسان دهم
ای خوشا این برکتِ از رنج تر
ای خوشا این نعمتِ از گنج بر
کِی شرابی فارغ از رنج لگد
کِی دلی از سنگ بی رنج اشد
بر جهان این خاکروبیها ببین
چشم شر بربند و خوبیها ببین
هم بگویم فارغ از این خیر و شر
اوج گیر و روح شو ای روحپر
اوج گیر از خواب و از اسفار روح
یک دمی هم شعله کش در غار روح
آتشی، آبی و ضربی و دمی
خونی و آهی و درد و مرهمی
اوج تلخی بین سرش بس تاجهاست
در دل ظلمت ببین معراجهاست
در دل ظلمت سپاه روشنیست
ارتفاع آهِ دل تا بیمنیست
ارتفاعت خاصه دل را آرزوست
درد را میجو که درمانت در اوست
حلمی
موسیقی: Lilit Bleyan - Mood
سرگشته و حیرانم زین بازی جانفرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کرانفرسا
سامان خراباتی در چشم تو میبینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهانفرسا
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهانفرسا
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمانفرسا
راهیست که سامانش بیکاری و بیماریست
ما کار نمیجوییم ای کار امانفرسا
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روانفرسا
تا باد بهار آورد طوفان همه گلها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزانفرسا
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیانفرسا
حال من همهی اینها را تکّهتکّه میخواهم، همه اینها را پارهپاره میخواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش میخواهم. حال همه را به پایتخت خویش میخوانم.
باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامهها گسستن، بی جامه پر کشیدن
باید به جنگ منها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن
کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن
این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن
گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن
جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهانها باید چو خر کشیدن
روح ذرّهی خلّاق خداست، پس آنچه که میکند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشندهاند.
برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
دو هزار بار مُردی و چنین تو را نماند
چه گرفتهای ره زیر به سراب و خواب و اوهام
مَلِکی و ماهتابی، گِل چین تو را نماند
تو که نامدار بودی به جهان روشنیها
چه شد این چنین شکستی؟ برو این تو را نماند
سر شک ز جان جدا کن به سرشک آفتابیت
کاین سَم گلاببوی شکرین تو را نماند
برو اوج روح دریاب که کرانهها بگیری
فلکت به تابتاب کمرین تو را نماند
حلمی از قرارگاه غزلت خطاب آمد
برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
جنون ناب میخواهم که این دیوان بمیرانم
بمیرانم به خاک پست و خاک از نو برقصانم
نظام اهرمن پاشد، تمام انجمن پاشد
نسیم دل به تن پاشد، زمین از نو بچرخانم
چه خون شد حجلهی دیوان، خروش ناسزا بنشست
دمی دیگر بپا ای دل، عمارتها بپاشانم
فرشته خواب میبیند که رنج عشق دریابد
چو رنج عشق درگیرد شکنج ناز بشکانم
نفس تنگ است و لیکن جان فراخ از جلوهی خوبان
فراخیهای بالا را به حبس سینه بنشانم
شهیدان را فراخوانم که از نو جام تن گیرند
به نام روح میرانم که کام از دل بگیرانم
سرابی عقل درمانده، سرابت خواندی و راندی
شرابی قلب دیوانه، شرابت را بنوشانم
مبادا یک دمی هجران از این معراج خونافشان
امیران را فراخوانم که وصل تازه بستانم
به گود شب که تن زخم است سلامی گفت و در مِه شد
ببین حلمی ز ماه نوت قبای نو بپوشانم
میگریزید ای خسان از زندگی
بد به حال این چنین بازندگی
خوش به حال چرخ با این نوکران
در ره تارندگی مارندگی
رفت تا کوه خدا و بازگشت
یک نفر از رهروان بندگی
رفت امّا زهد او بیدار شد
ظلمتش ید از تابندگی
مرد حق در صحنهها تازنده است
آری آری کار حق، تازندگی
خوش سر آمد قصّهی دست و دعا
کار دستان نیست جز بخشندگی
بهتر آن از دشمنان آموختن
کز نفاق دوستان نالندگی
گفت حلمی عصر نو آغاز شد
باید از هر کهنهای دلکندگی
تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان
تو بجو حروف رقصان، تو بجو شراب جوشان
تو بجو به هر دو سویت، به درون و روبرویت
تو بجو به هایوهویت، به سرود و رقص عریان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست افتان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست خیزان
سر آن گرفته این شب که ز قلّهها بخیزد
دم آن گرفته این تب که کشد مرا ز انسان
برو آدمی چه سانی که سراب عقل خاک است
برو خادمی بیاموز به حروف و رمز رحمان
برو این چنین نپایی، که به ساعتی و جایی
برو بیزمان به پا کن سر و سین و پای لرزان
به خروش لامکانی تو بجو عبور آنی
بِنِشین میان خویش و به سفر بپاش ویران
ضربات عشق بشنو که نوید روح دارند
نفسی بمیر گریان نفسی برآی شادان
تو بزن که باده آمد، به دمی گشاده آمد
به سخن چکید حلمی ز لب خدای پنهان
موسیقی: Ordo Funebris - The Last Knight Errant
دستان خلقت باز شد
آن غنچه را این ناز شد
آن جهدهای تلخ را
آخر چنین آواز شد
آن دشت را این روح را
آن کوه را این نوح را
آن خوابها مضرابها
این جامهی مجروح را
آوازهاش پرگار شد
چرخید و جان را کار شد
آن خفتهها را جار شد
خود عاقبت بیدار شد
خاموش و بیمقدار هین
بیحرف و بیافکار هین
مجرای جانش باز هان
پیمانه بیاطوار هین
دور فلک! پربارتر!
ای یار بدخو! هارتر!
ای آسمان! آوارتر!
ای روح! کاری کارتر!
صوفی سویش از نا فتاد
زاهد سوی منها فتاد
خودخوانده رأیش فاش شد
از اوج استغنا فتاد
بشّار دیدی هیچ شد؟
پندار دیدی هیچ شد؟
آن باغ تقوایی شوم
بیبار دیدی هیچ شد؟
سخت است و آسان میرسد
جان دادهای، جان میرسد
از بطن خونین زمان
انسانِ رقصان میرسد
با گرده سنگین از عدم
ره میسپارم دم به دم
همراه ای آزادگان!
ای بادبانان قلم!
همراه باد ای عاشقان!
همراهِ باد بینشان
هر آن که کشتی شعف
پهلو زند پهلوی جان
حلمی
موسیقی: Edgar Hovhanessian - Yerevan-Erebuni
در جستجوی لحظهی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح میریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین میکَنَم و به زمان فرو میریزم.
آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز میروند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو.
به وصل نمیاندیشم و به هجران.
به عشق میاندیشم
که جز آن در اندیشهام نیست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Worakls - Coeur de la Nuit
ناکسان آفتاب نمیدانند
گوهر شراب نمیدانند
سر به چاه خود فرو کرده
قصّهی ماهتاب نمیدانند
درب آسمان به خود بسته
جز زمین خواب نمیدانند
کاسهی شکست میبندند
جز ره لعاب نمیدانند
کودکان فکر و اوهامند
ذکر بیحجاب نمیدانند
عیسی زمان نمیبینند
تشنگان راه آب نمیدانند
گفت حلمی به وقت دریابند
حالیا این صواب نمیدانند
موسیقی: Giolì & Assia - Inside Your Head
چنان بیدارم از رویا که رویایش نمیدانم
اگرچه خواب میبینم ولی خوابش نمیخوانم
من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش داد
من آن روحم که جز کشتی سرمستی نمیرانم
برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شد
به سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم
زمین میگویدم برخیز، فلک میگویدم بنشین
زمین و آسمانها را بچرخانم برقصانم
کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزد
که میگوید خدا مردهست که من رویای یزدانم
الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازی
که تا لنگرگهت خیزم رسنها را بدرّانم
دمی افتان، دمی خیزان، دمی چرخان و سرگردان
سوی اقیانست خیزم که امواجت بشرّانم
تو شمع طاقتافروزی، چراغ قامتافروزی
چه میسازی؟ چه میسوزی؟ مبادا شرم و دامانم
بخوان حلمی سرگردان به مستی، طالعت این است
تو خطّ باده میخوانی و من پیمانهگردانم
موسیقی: Beethoven - Like You've Never Heard Before
یکی فراز آرد، یکی برافکند. یکی پی کند، یکی پی ریزد. یکی بالا رود، یکی پایین غلتد. از چرخ خارج شود یا فروتر گردد. از چنین دُور، خارج شدن خوش است.
هیچ چیز بر سر جایش ثابت نیست؛ به جلو حرکت کند یا به عقب گردد. آنچه به عقب گردد فرو پاشد، آنچه به جلو رود بقا یابد.
انسان با انسان برابر نیست، حیوان با حیوان، درخت با درخت، سنگ با سنگ. هر روح، کیهان خویش است و با کیهانهای دیگر به خصم یا وفاق. یار باشد یاری بیند، خصم گیرد کالبد از کف دهد تا از نو به تنی هستی فراگیرد. روح در تن باید قوانین هستی فرا گیرد.
هر که به برابری برخیزد به فساد مبتلا شود، به ناز بزید، از درون بپوکد و به فلاکت بمیرد. هر که به فردیت کوشد، بشکفد، بشکفاند، عمارتها از رنج رشد برآورد، با مرگ بالاتر رود، آخر از چنین دُور خارج شود، رستگار شود.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sh - Ala Moj Al Bahr
برادران! بزرگواران! یاران دل! بر مستضعفان بشورید؛ بر مستضعفان فکر و بر مستضعفان حال! بشورید و ایشان را به زیر کشید! بشورید که برابری اهانتیست بر قانون دل. بشورید، که هیچکس با هیچکس برابر نیست، به عیار دل.
حلمی | هنر و معنویت
پشت پرده بازی پنهان کند
جان بگیرد از گِل و گِل جان کند
خانهی خواب است و ویران خوشتر است
روز دیگر بگذرد این آن کند
واصل جامانده سوی خانه شد
بادبانی جرئت توفان کند
خانه و این رنج راه بیکران
هر که را آتش به خود فرمان کند
عاقلی خشمید از کار عاشقی
تا مگر این سوختن درمان کند
این چنین راه نجاتش هیچ نیست
تو بگو حتّی به سر قرآن کند
چاره را در معبر میخانه جو
جرعهای جان دیو را انسان کند
حلمی از صبح ازل دیوانه بود
نه چنین دیوانگی پنهان کند
موسیقی: (Ash - Mosaque (Live at The Pyramids
عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی
خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه
در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است
لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف
خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان
بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود میکند
این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن میرسی
وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل
لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست
عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت
آجرآجر، روزروز و سالسال
بهر خود زندان بسازی حالحال
فقر و ویرانی و مرگ بیشمار
سرد و سوز و تلخ جان بیقرار
دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!
کار کن بیوقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست
هر که را کُشتی کنونت میکُشد
این طناب از زیر تو تو میکِشد
چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار
عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخنهای خراب بیثمر
هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف
پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کمکمک زان عشق ما
عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند
*
آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!
منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بیکینه است
فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید
تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جانآرا نبست
پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم
نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنهدرسی بود و بس لطفی خجست
حلمی
Zack Hemsey - The Calling
لب نمیگنجد که حقیقت بگوید. جان نمیجنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟
Vivaldi - Vinta à piè d'un dolce affetto
تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمیکنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمیکنی. سفیران از راهها گذشتهاند ای طفل نازپروردهی گهوارهنشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.
شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند
خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند
روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند
خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا اینسان کند
این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند
خانه را از پایه باید ساختن
بهر این پیرایه حق توفان کند
وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لبتشنهای مهمان کند
موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won
باید دوباره به خلقکردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعهها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منممنم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشهی خدا تا سحر برخیزم.
امشب بمیرم و سحر به پا خیزم.
حلمی | هنر و معنویت
بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر
ناز من هیچ مکش، عشوهی من هیچ مخر
نفس روح کشم، خاک زمینم منما
جلوهی یار کنم، تاب مداری منگر
مرگ را بیسببی هر دم و بیوعده زنم
ملکالموت غلامم دم هر شام و سحر
ساغرم جام جهان، خانهی من میکدههاست
سوی من هیچ میا، در پی من هیچ مپر
ساقی ار نام دهد از دم پیمانه مرا
الفت باده چنین است، چه داری تو خبر
طالع از صوت نکو شد که چنین رقصان است
حرص پیمانه مزن، هی طمع بخت مبر
حلمی از راه دگر آمده، زو هیچ مپرس
رود از راه دگر آمده از راه دگر
باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه میخواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری.
جهان از کف دست چون دود بر میخیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است.
من شناس نمیشناسم. خاص نمیشناسم و عام نمیدانم. تنها آن بهخودتپیده میدانم که از خویش فرو ریخته است.
در خرابات میگذرم، از میان این دنیای خراب. انسان نمیخواهم، انسانِ برای خود. خدا میخواهم، هنر میخواهم، خلقت میخواهم. انسان را برای خدا، برای خلقت میخواهم. چرا که بر زمین پست باید عشق به جا آورده شود.
حلمی | هنر و معنویت
در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتیام، قایقام. میبرم و باز میگردانم. نفس خامم نیست.
نفس آتشین است، به درون میرود سینه میسوزاند و به برون حکومتها واژگون میکند و بر میآرد. یکی دلّه میخواهد بماند، من ذلّه میگویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت میدارم.
ای بهجاندوستداشتهشدگان! وقت رفتن است. میبوسمتان و به حق وا میسپارمتان.
و هنر شما این است؛
وقت وداع، خاموشی،
وقت آمدن، سپاس.
حلمی | هنر و معنویت
بیایید به عمق شب، به آن خرابهها برویم. ای شبزندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابهها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب ماندهام، من از خودِ روح در تن جا ماندهام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابهها برویم.
با خویشتنم جنگیست، جنگی نه که نیرنگیست
هر رنج که میبینم زین خویشتن سنگیست
سرمازدهام زین باد کز معبر مرگ آید
جان گیرد و خوش باشد کز ساز خوشآهنگیست
رخصت ندهد دل را تا بار گران بندد
جادوگر خصمآگین بر مسند و اورنگیست
باری نگرانم آه زان دیدهی سحرآلود
زان صوت هلاکتبار کز هلهلهی زنگیست
ای عشق نجاتم ده، یک جرعه حیاتم ده
که این هیبت ناهنگام خاموش ز هر رنگیست
ویرانم و میرانم در آتش آن چشمان
میسوزم و میخوانم از جان که بر آونگیست
بیرون شو ازین اوهام، حلمی نفسی میکش
این جنگ که میبینی، جنگی نه که نیرنگیست
از گوشهی اتاقم به تمام جهان، از گوشهی جانم به تمام جانها. عشق در قلب من اینگونه میتپد، و اینچنین کار میکند.
عشق اینچنین کار میکند؛
همچون ساعتی که وارونه میگردد.
و تو باید قلمو را، قلم را، ابزار جراحی را، گچ را، قدم را، نفس را، جان را و انسان را و خدا را و همه چیز را، چنین برداری و چنین در کار کنی.
حلمی | هنر و معنویت
چون تو شکر این جهان نداند
کشتی چو تو آسمان نداند
ما رشته چنان به عشق بستیم
آنگونه که ریسمان نداند
آوازهی ما بهشت پر کرد
اوصاف من و تو جان نداند
سلطان حقی و لازمانی
پنهانی تو مکان نداند
این منتقدان خام وا نه
چون حضرت دل گمان نداند
صد نکته ز تو غلط بخوانند
آنی تو که نکتهخوان نداند
در پاسخ طعن عشق، جانان
جز ضربه به استخوان نداند
دائم به نماز عشق، حلمی
حتّی خبر اذان نداند
موسیقی: Idan Raichel - Out of the Depths
جهان در برابر دیدگان تغییر میکند. این پردهی دیگریست. دیروز آنچه بوده، امروز جور دیگریست. امروز من دیگرم و تو دیگری، و من از امروزِ دیگر خود با امروزِ دیگر تو سخن میرانم.
حلمی | هنر و معنویت
چون به مستی سوی میبانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بیخبرم
من به دنیا شدم از حشمت میخانهی دوست
بکشم باده و از جلوهی او جلوه خرم
چرخش و زاویهی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگیات مفتخرم
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوهگرم
به سوی تو فضایل کارگر نیست
کرامات از شرارت خوبتر نیست
به سوی تو نه طاعات و نه طامات
عبادات مکرّر جز ضرر نیست
فقیهان سوی تو دارند لیکن
فقیهان را نصیبی جز نظر نیست
خلایق بندهی عادات خویشاند
نه خلقان را جز از نامت خبر نیست
بتر از حلقهبازان نیست در دهر
که این جمعیّت از نوع بشر نیست
به سوی تو یکی قلب پر از عشق
اگر دارد کسی عمرش هدر نیست
بیا حلمی بیا بیرون از این قبر
که اینجا جز دمی از خیر و شر نیست
موسیقی: Worakls - Cur de la Nuit
کار از روش خفایی ماست
بنهفتن پارسایی ماست
ما را ز برون چو خود ببینند
این حربهی آشنایی ماست
خلق آمد و شد به خویش دارد
دل قاصد بیصدایی ماست
نازاده کجا توان بمیرد
خاموشی ما خدایی ماست
این خرقه ز بوی باده مست است
این مستی ما همایی ماست
جانم شرف شراب دارد
این جام به همنوایی ماست
آنی که فلک ز اِنس ید
در هیبت ناکجایی ماست
ای عظمت آرمیده برخیز
در خویش که راه غایی ماست
حلمی سخن ستاره بسرود
این قول و غزل رهایی ماست
من هیچ چیز ننویسم خوشترم. من هیچ کار نکنم، هیچ راه نروم، آسودهترم، خندانترم، بیغمترم، شادانترم. لیکن مینویسم، میکنم، میروم، میکشم از رنجها سهم شایستهی خویش، مینوشم از دردها سهم بایستهی خویش، و این چنین بر مدار تقدیر حقیقی خویش، در عمق رنج و غم و تلخی، آسوده و خندان و بی غمم.
تنها میتوان به عشق و کار فراوان غبطه خورد. تنها میتوان به عرقهای روح در برآوردن خیال به قامت جسم غبطه خورد. تنها به رنج میتوان غبطه خورد که گنج فرا سازد، نه که گنج یابد، بلکه با چرخش دستان و عرق جان، گنجها را لحظه به لحظه، دم به دم، ذرّه به ذرّه، بیافریند.
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه که روح از انسان فرا میخیزد و در خدا با خویش روبرو میشود. آنگاه آن یگانه، آن هنرمند اعظم، خلّاق بیحد، در جان بانگ بر میدارد: ای تا بدینجا آمده! جرأت کن و همچون من باش!»
وه، چنین جرأتکردنی! چنین جرأت تا بدینجا آمدن، چنین جرأت تا همچو تو شدن! خلقتی به طول انجامید تا بدینجا رسیدن، خلقتی به طول انجامد تا همچو تو شدن. چنین صبوریها باید به جان خرید، چنین رنجها!
آنگاه پردهای از خلاء به پیش میکشد، میگوید: خلق کن! رقم بزن! جرأت کن، مرا بودن را بیازمای!»
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه، که جان را تاب میسوزاند. لحظاتی از روح گذشته، از لامکان برآمده، و حال میگوید: اینک زمان خلّاقی!».
حلمی | هنر و معنویت
هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو
محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو
هم سجدهی محراب تو، هم چرخش مضراب تو
هر صحنهای هر گوشهای بازیگر تاریخ تو
آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه تو
هر چشمهی خونگشته بر خاکستر تاریخ تو
در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد
چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو
با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست
در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو
بی مرز در هر آسمان، از قلب حق تا بر زمین
هم این ور تاریخ تو، هم آن ور تاریخ تو
آن خندههایت، مرحبا! دیوانهام، دیوانهها!
حرف از زبانم پر کشید، ای کافر تاریخ تو
وه این شب بیانتها، معراج ما، معراجها!
حلمی سخن را خواب کن، بگشا در تاریخ تو
باد میآید و باده در سر میشکفد. باد میآید از جانب خدا، غم میرود، شعف در رگ میشتابد و شکر قدر میگسترد. شکرانهات ای خدای وصل! ای فصلهای بیخطاب و ای وصلهای ناگریز! چنان مردنی چنین میلادی میطلبید.
میرویم ای دل به سوی جنگها
خوشخوشان با رنگها آهنگها
میرویم ای دل که کارستان کنیم
در میان غلغل نیرنگها
میرویم آنجا که هر سو آتشست
نیز ما هم شعلهکش فرسنگها
مردمان هر سو به صورتهای زشت
دستهاشان سوی ما پر سنگها
مذهبی و فلسفی و دانشی
هر سهشان با دامنی پر انگها
هیچ کس در جبههی عشّاق نیست
جز سران بیدل و دلتنگها
کارزاری خوش ز طوفانهای عشق
قلبهامان هر سویی آونگها
ای دل دیوانه زیبا نیست این
مجمع دیوانهها و شنگها؟
حلمی از هفت آسمان بالا نشست
بر زمین هر چند همچون لنگها
آن استاد من، تمام جان من، پیر من، آنگاه و در آن دم و در آن زندگی، توانست به معراج لابازگشت رود، من چرا نروم؟ آن جوهر توانست جوهر خویش بازیابد، من چرا نتوانم؟ آن نازنین» چون توانست، آن تمام دنیا»، من نیز بتوانم.
هر دو هنوز بر زمینایم،
روزی هر دو بر هیچ جا نخواهیم بود،
ما بیکسانِ در همهجایان.
حلمی | هنر و معنویت
درباره این سایت